شماره ١٦

چو بيژن سپه را همه راست کرد
به ايرانيان برکمين خواست کرد
بدانست ماهوي و از قلبگاه
خروشان برفت ازميان سپاه
نگه کرد بيژن درفشش بديد
بدانست کو جست خواهد گزيد
به برسام فرمود کز قلبگاه
به يکسو گذار آنک داري سپاه
نبايد که ماهوي سوري ز جنگ
بترسد به جيحون کشد بي درنگ
به تيزي ازو چشم خود برمدار
که با او دگرگونه سازيم کار
چو برسام چيني درفشش بديد
سپه را ز لشکر به يکسو کشيد
همي تاخت تاپيش ريگ فرب
پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب
مر او را بريگ فرب دربيافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت
چو نزديک ماهو برابر به بود
نزد خنجر او را دليري نمود
کمربند بگرفت و او را ز زين
برآورد و آسان بزد بر زمين
فرود آمد و دست او را ببست
به پيش اندر افگند و خود برنشست
همانگه رسيدند ياران اوي
همه دشت ازو شد پر از گفت و گوي
ببرسام گفتند کاين را مبر
ببايد زدن گردنش راتبر
چنين داد پاسخ که اين راه نيست
نه زين تاختن بيژن آگاه نيست
همانگه به بيژن رسيد آگهي
که آمد بدست آن نهاني رهي
جهانجوي ماهوي شوريده هش
پر آزار و بي دين خداوندکش
چو بشنيد بيژن از آن شادشد
بباليد وز انديشه آزاد شد
شراعي زدند از بر ريگ نرم
همي رفت ماهوي چون باد گردم
گنهکار چون روي بيژن بديد
خردشد ز مغز سرش ناپديد
شد از بيم همچون تن بي روان
به سر بر پراگند ريگ روان
بدو گفت بيژن که اي بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد
چرا کشتي آن دادگر شاه را
خداوند پيروزي و گاه را
پدر بر پدر شاه و خود شهريار
ز نوشين روان در جهان يادگار
چنين داد پاسخ که از بدکنش
نيايد مگر کشتن و سرزنش
بدين بد کنون گردن من بزن
بينداز در پيش اين انجمن
بترسيد کش پوست بيرون کشد
تنش رابدان کينه در خون کشد
نهانش بدانست مرد دلير
به پاسخ زماني همي بود دير
چنين داد پاسخ که اي دون کنم
که کين از دل خويش بيرون کنم
بدين مردي و دانش و راي و خوي
هم تاج وتخت آمدت آرزوي
به شمشير دستش ببريد و گفت
که اين دست را در بدي نيست جفت
چو دستش ببريد گفتا دو پا
ببريد تا ماند ايدر بجا
بفرمود تا گوش و بينيش پست
بريدند و خود بارگي برنشست
بفرمود کاين را برين ريگ گرم
بداريد تا خوابش آيد ز شرم
مناديگري گرد لشکر بگشت
به درگاه هرخيمه يي برگذشت
که اي بندگان خداوند کش
مشوريد بيهوده هرجاي هش
چو ماهوي باد آنکه بر جان شاه
نبخشود هرگز مبيناد گاه
سه پور جوانش به لشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند
همان جايگه آتشي بر فروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت
از آن تخمه کس در زمانه نماند
وگر ماند هرکو بديدش براند
بزرگان بارن دوده نفرين کنند
سرازکشتن شاه پرکين کنند
که نفرين برو باد و هرگز مباد
که او را نه نفرين فرستد بداد
کنون زين سپس دور عمر بود
چو دين آورد تخت منبر بود