شماره ١٤

کس آمد به ماهوي سوري بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت
سکوبا و قسيس و رهبان روم
همه سوگواران آن مرز و بوم
برفتند با مويه برنا و پير
تن شاه بردند زان آبگير
يکي دخمه کردند او رابه باغ
بلند و بزرگيش برتر ز راغ
چنين گفت ماهوي بدبخت و شوم
که ايران نبد پش ازين خويش روم
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
هم آنکس کزان کار تيمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنين بود ماهوي را کام و ارز
ازان پس بگرد جهان بنگريد
ز تخم بزرگان کسي را نديد
همان تاج با او بد و مهر شاه
شبان زاده را آرزو کردگاه
همه رازدارانش را پيش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
به دستور گفت اي جهانديده مرد
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
نه گنجست بامن نه نام و نژاد
همي داد خواهم سرخود بباد
بر انگشتري يزدگردست نام
به شمشير بر من نگردند رام
همه شهر ايران ورا بنده بود
اگر خويش بد ار پراگنده بود
نخواند مرا مرد داننده شاه
نه بر مهرم آرام گيرد سپاه
جزين بود چاره مرا در نهان
چرا ريختم خون شاه جهان
همه شب ز انديشه پر خون بدم
جهاندار داند که من چون بدم
بدو راي زن گفت که اکنون گذشت
ازين کار گيتي پر آواز گشت
کنون بازجويي همي کارخويش
که بگسستي آن رشته تار خويش
کنون او بدخمه درون خاک شد
روان ورا زهر ترياک شد
جهانديدگان را همه گرد کن
زبان تيز گردان به شيرين سخن
چنين گوي کاين تاج انگشتري
مرا شاه داد از پي مهتري
چو دانست کامد ز ترکان سپاه
چوشب تيره تر شد مرا خواند شاه
مرا گفت چون خاست باد نبرد
که داند به گيتي که برکيست گرد
تواين تاج و انگشتري را بدار
بود روز کين تاجت آيد به کار
مرانيست چيزي جزين در جهان
همانا که هست اين ز تازي نهان
تو زين پس به دشمن مده گاه من
نگه دار هم زين نشان راه من
من اين تاج ميراث دارم ز شاه
به فرمان او بر نشينم به گاه
بدين چاره ده بند بد را فروغ
که داند که اين راستست از دروغ
چوبشنيد ماهوي گفتا که زه
تو دستوري و بر تو بر نيست مه
همه مهتران را ز لشکر بخواند
وزين گونه چندين سخنها براند
بدانست لشکر که اين نيست راست
به شوخي ورا سر بريدن سزاست
يکي پهلوان گفت کاين کار تست
سخن گر درستست گر نادرست
چوبشنيد بر تخت شاهي نشست
به افسون خراسانش آمد بدست
ببخشيد روي زمين بر مهان
منم گفت با مهر شاه جهان
جهان را سراسر به بخشش گرفت
ستاره نظاره برو اي شگفت
به مهتر پسر داد بلخ و هري
فرستاد بر هر سوي لشکري
بد انديشگان را همه برکشيد
بدانسان که از گوهر او سزيد
بدان را بهرجاي سالار کرد
خردمند را سرنگونسارکرد
چو زيراندر آمد سر راستي
پديد آمد از هر سوي کاستي
چولشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بي تن شد آراسته
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده خويش پرباد کرد
به آموي شد پهلو پيش رو
ابا لشکري جنگ سازان نو
طلايه به پيش سپاه اندرون
جهان ديده يي نام او گرستون
به شهر بخارا نهادند روي
چنان ساخته لشکري جنگجوي
بدو گفت ما را سمرقند و چاچ
ببايد گرفتن بدين مهر و تاج
به فرمان شاه جهان يزدگرد
که سالار بد او بر اين هفت گرد
ز بيژن بخواهم به شمشير کين
کزو تيره شد بخت ايران زمين