شماره ٧٣

بدان نامور تخت و جاي مهي
بزرگي و ديهيم شاهنشهي
جهاندار هم داستاني نکرد
از ايران و توران برآورد گرد
چو آن دادگر شاه بيداد گشت
ز بيدادي کهتران شادگشت
بيامد فرخ زاد آزرمگان
دژم روي با زيردستان ژکان
ز هرکس همي خواسته بستدي
همي اين بران آن برين بر زدي
به نفرين شد آن آفرينهاي پيش
که چون گرگ بيدادگر گشت ميش
بياراست بر خويشتن رنج نو
نکرد آرزو جز همه گنج نو
چو بي آب و بي نان و بي تن شدند
ز ايران سوي شهر دشمن شدند
هر آنکس کزان بتري يافت بهر
همي دود نفرين برآمد ز شهر
يکي بي هنر بود نامش گراز
کزو يافتي خواب و آرام و ناز
که بودي هميشه نگهبان روم
يکي ديو سر بود بيداد و شوم
چو شد شاه با داد بيدادگر
از ايران نخست او بپيچيد سر
دگر زاد فرخ که نامي بدي
به نزديک خسرو گرامي بدي
نيارست کس رفت نزديک شاه
همه زاد فرخ بدي بار خواه
شهنشاه را چون پرآمد قفيز
دل زاد فرخ تبه گشت نيز
يکي گشت با سالخورده گراز
ز کشور به کشور به پيوست راز
گراز سپهبد يکي نامه کرد
به قيصر و را نيز بدکامه کرد
بدو گفت برخيز و ايران بگير
نخستين من آيم تو را دستگير
چو آن نامه برخواند قيصر سپاه
فراز آوريد از در رزمگاه
بياورد لشکر هم آنگه ز روم
بيامد سوي مرز آباد بوم
چو آگاه شد زان سخن شهريار
همي داشت آن کار دشوار خوار
بدانست کان هست کارگر از
که گفته ست با قيصر رزمساز
بدان کش همي خواند و او چاره جست
همي داشت آن نامور شاه سست
ز پرويز ترسان بد آن بدنشان
ز درگاه او هم ز گردنکشان
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند ز ايران سران
ز انديشه پاک دل رابشست
فراوان زهر گونه يي چاره جست
چو انديشه روشن آمد فراز
يکي نامه بنوشت نزد گراز
که از تو پسنديدم اين کارکرد
ستودم تو را نزد مردان مرد
ز کردارها برفزودي فريب
سر قيصر آوردي اندر نشيب
چواين نامه آرند نزديک تو
پرانديشه کن راي تاريک تو
همي باش تا من بجنبم زجاي
تو با لکشر خويش بگذار پاي
چو زين روي و زان روي باشد سپاه
شود در سخن راي قيصر تباه
به ايران و را دستگير آوريم
همه روميان را اسير آوريم
ز درگه يکي چاره گر برگزيد
سخن دان و گويا چناچون سزيد
بدو گفت کاين نامه اندر نهان
همي بر بکردار کارآگهان
چنان کن که روميت بيند کسي
بره بر سخن پرسد از تو بسي
بگيرد تو را نزد قيصر برد
گرت نزد سالار لشکر برد
بپرسد تو را کز کجايي مگوي
بگويش که من کهتري چاره جوي
به پيمودم اين رنج راه دراز
يکي نامه دارم بسوي گراز
تواين نامه بربند بردست راست
گر ايدون که بستاند از تو رواست
برون آمد از پيش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند
بيامد چو نزديک قيصر رسيد
يکي مرد به طريق او را بديد
سوي قيصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
بدو گفت قيصر که خسرو کجاست
ببايدت گفت بما راه راست
ازو خيره شد کهتر چاره جوي
ز بيمش باسخ دژم کرد روي
بجوييد گفت اين بلاجوي را
بدانديش و بدکام و بدگوي را
بجستند و آن نامه از دست اوي
گشاد آنک دانا بد و راه جوي
ازان مرز دانا سري را بجست
که آن پهلواني بخواند درست
چو آن نامه برخواند مرد دبير
رخ نامور شد به کردار قير
به دل گفت کاين بد کمين گر از
دلير آمدستم به دامش فراز
شهنشاه و لشکر چو سيصد هزار
کس از پيل جنگش نداند شمار
مرا خواست افگند در دام اوي
که تاريک بادا سرانجام اوي
وازن جايگه لشکر اندر کشيد
شد آن آرزو بر دلش ناپديد
چو آگاهي آمد به سوي گراز
که آن نامور شد سوي روم باز
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
سواري گزيد ازدليران مرد
يکي نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قيصر دژم
از ايران چرا بازگشتي بگوي
مرا کردي اندر جهان چاره جوي
شهنشاه داند که من کردم اين
دلش گردد از من پر از درد وکين
چو قيصر نگه کرد و آن نامه ديد
ز لشکر گرانمايه يي برگزيد
فرستاد تازان به نزد گراز
کزان ايزدت کرده بد بي نياز
که ويران کني تاج و گاه مرا
به آتش بسوزي سپاه مرا
کز آن نامه جز گنج دادن بباد
نيامد مرا از تو اي بد نژاد
مرا خواستي تا به خسرو دهي
که هرگز مبادت بهي و مهي
به ايران نخواهند بيگانه يي
نه قيصر نژادي نه فرزانه يي
به قيصر بسي کرد پوزش گراز
به کوشش نيامد بدامش فراز
گزين کرد خسرو پس آزاده يي
سخن گوي و دانا فرستاده يي
يکي نامه بنوشت سوي گراز
که اي بي بها ريمن ديو ساز
تو را چند خوانم برين بارگاه
همي دورماني ز فرمان و راه
کنون آن سپاهي که نزد تواند
بسال و به ماه اور مزد تواند
براي و به دل ويژه با قيصرند
نهاني به انديشه ديگرند
برما فرست آنک پيچيده اند
همه سرکشي رابسيچيده اند
چواين نامه آمد بنزد گراز
پر انديشه شد کهتر ديوساز
گزين کرد زان نامداران سوار
از ايران و نيران ده و دو هزار
بدان مهتران گفت يک دل شويد
سخن گفتن هرکسي مشنويد
بباشيد يک چند زين روي آب
مگيريد يک سر به رفتن شتاب
چو هم پشت باشيد با همرهان
يکي کوه کندن ز بن بر توان
سپه رفت تاخره اردشير
هر آنکس که بودند برنا و پير
کشيدند لشکر بران رودبار
بدان تا چه فرمان دهد شهريار
چو آگاه شد خسرو از کارشان
نبود آرزومند ديدارشان
بفرمود تا زاد فرخ برفت
به نزديک آن لشکر شاه تفت
چنين بود پيغام نزد سپاه
که از پيش بودي مرا نيک خواه
چرا راه دادي که قيصر ز روم
بياورد لشکر بدين مرز و بوم
که بود آنک از راه يزدان بگشت
ز راه و ز پيمان ما برگذشت
چو پيغام خسرو شنيد آن سپاه
شد از بيم رخسار ايشان سياه
کس آن راز پيدا نيارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد
پيمبر يکي بد به دل با گراز
همي داشت از آب وز باد راز
بيامد نهاني به نزديکشان
برافروخت جانهاي تاريکشان
مترسيد گفت اي بزرگان که شاه
نديد از شما آشکارا گناه
مباشيد جز يک دل و يک زبان
مگوييد کز ما که شد بدگمان
وگر شد همه زير يک چادريم
به مردي همه ياد هم ديگريم
همان چون شنيدند آواز اوي
بدانست هر مهتري راز اوي
مهان يکسر از جاي برخاستند
بران هم نشان پاسخ آراستند
بر شاه شد زاد فرخ چو گرد
سخنهاي ايشان همه ياد کرد
بدو گفت رو پيش ايشان بگوي
که اندر شما کيست آزار جوي
که به فريفتش قيصر شوم بخت
به گنج و سليح و به تاج و به تخت
که نزديک ما او گنهکار شد
هم از تاج و ارونگ بيزار شد
فرستيد يک سر بدين بارگاه
کسي راکه بودست زين سرگناه
بشد زاد فرخ بگفت اين سخن
رخ لشکر نو ز غم شد کهن
نيارست لب را گشود ايچ کس
پر از درد و خامش بماندند و بس
سبک زاد فرخ زبان برگشاد
همي کرد گفتار نا خوب ياد
کزين سان سپاهي دلير و جوان
نبينم کس اندر ميان ناتوان
شما را چرا بيم باشد ز شاه
به گيتي پراگنده دارد سپاه
بزرگي نبينم به درگاه اوي
که روشن کند اختر و ماه اوي
شما خوار داريد گفتار من
مترسيد يک سر ز آزار من
به دشنام لب را گشاييد باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز
هر آنکس که بشنيد زو اين سخن
بدانست کان تخت نوشد کهن
همه يکسر از جاي برخاستند
به دشنام لبها بياراستند
بشد زاد فرخ به خسرو بگفت
که لشکر همه يار گشتند و جفت
مرا بيم جانست اگر نيز شاه
فرستد به پيغام نزد سپاه
بدانست خسرو که آن کژگوي
همي آب و خون اندر آرد به جوي
ز بيم برادرش چيزي نگفت
همي داشت آن راستي در نهفت
که پيچيده بد رستم از شهريار
بجايي خود و تيغ زن ده هزار
دل زاده فرخ نگه داشت نيز
سپه را همه روي برگاشت نيز