شماره ٧١

از ايوان خسرو کنون داستان
بگويم که پيش آمد از راستان
جهان بر کهان و مهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
بسي مهتر و کهتر از من گذشت
نخواهم من از خواب بيدار گشت
هماناکه شد سال بر شست و شش
نه نيکو بود مردم پيرکش
چواين نامور نامه آيد ببن
زمن روي کشور شود پر سخن
ازان پس نميرم که من زنده ام
که تخم سخن من پراگنده ام
هر آنکس که دارد هش و راي و دين
پس از مرگ بر من کند آفرين
کنون از مداين سخن نو کنم
صفتهاي ايوان خسرو کنم
چنين گفت روشن دل پارسي
که بگذاشت با کام دل چارسي
که خسرو فرستاد کسها بروم
به هند و به چين و به آباد بوم
برفتند کاري گران سه هزار
ز هر کشوري آنک بد نامدار
ازيشان هر آنکس که استاد بود
ز خشت و ز گچ بر دلش ياد بود
چو صد مرد بيرون شد از روميان
ز ايران و اهواز وز هر ميان
ازيشان دلاور گزيدند سي
ازان سي دو رومي و دو پارسي
بر خسرو آمد جهانديده مرد
برو کار و زخم بناياد کرد
گرانمايه رومي که بد هندسي
به گفتار بگذشت از پارسي
بدو گفت شاه اين ز من درپذير
سخن هرچ گويم ز من يادگير
يکي جاي خواهم که فرزند من
همان تا دو صدسال پيوند من
نشيند بدو در نگردد خراب
ز باران وز برف وز آفتاب
مهندس بپذيرفت ايوان شاه
بدو گفت من دارم اين دستگاه
فرو برد بنياد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش
ز سنگ و ز گچ بود بنياد کار
چنين بايد آن کو دهد داد کار
چوديوار ايوانش آمد به جاي
بيامد به پيش جهان کد خداي
که گر شاه بيند يکي کاردان
گذشته برو سال و بسياردان
فرستد تني صد بدين بارگاه
پسنديده با موبد نيک خواه
بدو داد زان گونه مردم که خواست
برفتند و ديدند ديوار راست
بريشم بياورد تا انجمن
بتابند باريک تابي رسن
ز بالاي آن تا به داده رسن
به پيموده در پيش آن انجمن
رسن سوي گنج شهنشاه برد
ابا مهر گنجور او را سپرد
وزان پس بيامد به ايوان شاه
که ديوار ايوان برآمد به ماه
چو فرمان دهد خسرو زود ياب
نگيرم برين کار کردن شتاب
چهل روز تا کار بنشيندم
ز کاري گران شاه بگزيندم
چو هنگامه زخم ايوان بود
بلندي ايوان چو کيوان بود
بدان زخم خشمت نبايد نمود
مرا نيز رنجي نبايد فزود
بدو گفت خسرو که چندين زمان
چرا خواهي از من تواي بدگمان
نبايد که داري ازين دست باز
به آزرم بودن بيامد نياز
بفرمود تا سي هزارش درم
بدادند تا او نباشد دژم
بدانست کاري گر راست گوي
که عيب آورد مرد دانا بروي
که گيرد بران زخم ايوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب
شب آمد بشد کارگر ناپديد
چنان شد کزان پس کس او را نديد
چو بشنيد خسور که فرعان گريخت
بگوينده به رخشم فرعان بريخت
چنين گفت کان را که دانش نبود
چرا پيش ما در فزوني نمود
بفرمود تا کار او بنگرند
همه روميان را به زندان برند
دگر گفت کاري گران آوريد
گچ و خشت و سنگ گران آوريد
بجستند هرکس که ديوار ديد
ز بوم و بر شاه شد ناپديد
به بيچارگي دست ازان بازداشت
همي گوش و دل سوي اهواز داشت
کزان شهر کاري گر آيد کسي
نماند چنان کار بي بر بسي
همي جست استاد آن تا سه سال
نديدند کاريگري بي همال
بسي ياد کردند زان کارجوي
به سال چهارم پديد آمد اوي
يکي مرد بيدار با فرهي
به خسرو رسانيد زو آگهي
هم آنگاه رومي بيامد چو گرد
بدو گفت شاه اي گنهکار مرد
بگو تا چه بود اندرين پوزشت
چه گفتي که پيش آمد آموزشت
چنين گفت رومي که گر شهريار
فرستد مرا با يکي استوار
بگويم بدان کاردان پوزشم
به پوزش بجا آيد افروزشم
فرستاد و رفتند ز ايوان شاه
گران مايه استاد با نيک خواه
همي برد داناي رومي رسن
همان مرد را نيز با خويشتن
به پيمود بالاي کار و برش
کم آمد ز کار از رسن هفت رش
رسن باز بردند نزديک شاه
بگفت آنک با او بيامد به راه
چنين گفت رومي که ار زخم کار
برآورد مي بر سر اي شهريار
نه ديوار ماندي نه طاق ونه کار
نه من ماندمي بر در شهريار
بدانست خسرو که او راست گفت
کسي راستي را نيارد نهفت
رها کرد هر کو به زندان بدند
بد انديش گر بي گزندان بدند
مراو را يکي به دره دينار داد
به زندانيان چيز بسيار داد
بران کار شد روزگار دراز
به کردار آن شاه را بد نياز
چوشد هفت سال آمد ايوان بجاي
پسنديده خسرو پاک راي
مر او را بسي آب داد و زمين
درم داد و دينار و کرد آفرين
همي کرد هرکس به ايوان نگاه
به نوروز رفتي بدان جايگاه
کس اندر جهان زخم چونين نديد
نه ازکاردانان پيشين شنيد
يکي حلقه زرين بدي ريخته
ازان چرخ کار اندر آويخته
فروهشته زو سرخ زنجير زر
به هر مهره يي در نشانده گهر
چو رفتي شهنشاه بر تخت عاج
بياويختندي ز زنجير تاج
به نوروز چون برنشستي به تخت
به نزديک او موبد نيک بخت
فروتر ز موبد مهان را بدي
بزرگان و روزي دهان را بدي
به زير مهان جاي بازاريان
بياراستندي همه کاريان
فرومايه تر جاي درويش بود
کجا خوردش ازکوشش خويش بود
فروتر بريده بسي دست و پاي
بسي کشته افگنده در زيرجاي
ز ايوان ازان پس خروشد آمدي
کز آوازها دل به جوش آمدي
که اي زيردستان شاه جهان
مباشيد تيره دل و بدگمان
هر آنکس که او سوي بالا نگاه
کند گردد انديشه او تباه
ز تخت کيان دورتر بنگريد
هر آنکس که کهتر بود بشمريد
وزان پس تن کشتگان را به راه
کزان بگذري کرد بايد نگاه
وزان پس گنهگار و گر بيگناه
نماندي کسي نيز دربند شاه
به ارزانيان جامه ها داد نيز
ز ديبا و دينار و هرگونه چيز
هرآنکس که درويش بودي به شهر
که او را نبودي ز نوروز بهر
به درگاه ايوانش بنشاندند
در مهاي گنجي بر افشاندند
پر از بيم بودي گنهکار از وي
شده مردم خفته بيدار از وي
مناديگري ديگر اندر سراي
برفتي گه بازگشتن به جاي
که اي نامور پر هنر سرکشان
ز بيشي چه جوييد چندين نشان
به کار اندر انديشه بايد نخست
بدان تا شود ايمن و تن درست
سگاليد هر کاروزان پس کنيد
دل مردم کم سخن مشکنيد
بر انداخت بايد پس آنگه بريد
سخنهاي داننده بايد شنيد
ببينيد تا از شما ريز کيست
که بر جان بدبخت بايد گريست
هرآنکس که او راه دارد نگاه
بخسپد برين گاه ايمن ز شاه
دگر هرک يازد به چيز کسان
بود چشم ما سوي آنکس رسان