شماره ٦٤

چويک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهاي با مغز و فرخ نوشت
سرنامه گفت آفرين مهان
بران باد کو باد دارد جهان
بد و نيک بيند ز يزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بيم و باک
کند آفرين بر خداوند مهر
کزين گونه بر پاي دارد سپهر
نخست آنک کردي ستايش مرا
به نامه نمودي نيايش مرا
بدانستم و شاد گشتم بدان
سخن گفتن تاجور بخردان
پذيرفتم آن نامور گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازي را جهاندار يزدان پاک
برآورد بوم تو را بر سماک
ز هند و ز سقلاب و چين و خزر
چنين ارجمند آمد آن بوم و بر
چه مردي چه دانش چه پرهيز و دين
ز يزدان شما را رسيد آفرين
چو کار آمدم پيش يارم بدي
بهر دانشي غمگسارم بدي
چنان شاد گشتم ز پيوند تو
بدين پر هنر پاک فرزند تو
که کهتر نباشد به فرزند خويش
ببوم و بر و پاک پيوند خويش
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند
تو تنها بجاي پدر بوديم
همان از پدر بيشتر بوديم
تو را همچنان دارم اکنون که شاه
پدر بيند آزاده و نيک خواه
دگر هرچ گفتي ز شيروي من
ازان پاک تن پشت و نيروي من
بدانستم و آفرين خواندم
بران دين تو را پاک دين خواندم
دگر هرچ گفتي ز پاکيزه دين
ز يک شنبدي روزه به آفرين
همه خواند بر ما يکايک دبير
سخنهاي بايسته و دلپذير
بما بر ز دين کهن ننگ نيست
به گيتي به از دين هوشنگ نيست
همه داد و نيکي و شرمست و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر
به هستي يزدان نيوشان ترم
هميشه سوي داد کوشان ترم
ندانيم انباز و پيوند و جفت
نگردد نهان و نگردد نهفت
در انديشه دل نگنجد خداي
به هستي همو با شدت رهنماي
دگر کت ز دار مسيحا سخن
بياد آمد از روزگار کهن
مدان دين که باشد به خوبي بپاي
بدان دين نباشد خرد رهنماي
کسي را که خواني همي سوگوار
که کردند پيغمبرش را بدار
که گويد که فرزند يزدان بد اوي
بران دار بر کشته خندان بد اوي
چو پور پدر رفت سوي پدر
تو اندوه اين چوب پوده مخور
ز قيصر چو بيهوده آمد سخن
بخندد برين کار مرد کهن
همان دار عيسي نيرزد به رنج
که شاهان نهادند آن را به گنج
از ايران چو چوبي فرستم بروم
بخندد بما بر همه مرز و بوم
به موبد نبايد که ترسا شدم
گر از بهر مريم سکوبا شدم
دگر آرزو هرچ بايد بخواه
شمار سوي ما گشادست راه
پسنديدم آن هديه هاي تو نيز
کجا رنج بردي ز هر گونه چيز
به شيروي بخشيدم اين برده رنج
پي افگندم او را يکي تازه گنج
ز روم و ز ايران پر انديشه ام
شب تيره انديشه شد پيشه ام
بترسم که شيروي گردد بلند
ز ساند بروم و به ايران گزند
نخست اندر آيد ز سلم بزرگ
ز اسکندر آن کينه دار سترگ
ز کين نو آيين و کين کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن
سخنها که پرسيدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدين مسيحا بکوشد همي
سخنهاي ما کم نيوشد همي
به آرام شادست و پيروزبخت
بدين خسرواني نو آيين درخت
هميشه جهاندار يار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
همي داشت خراد برزين نگاه
گشادند زان پس در گنج باز
کجا گرد کرد او به روز دراز
نخستين صد و شست بند اوسي
که پند او سي خواندش پارسي
به گوهر بياگنده هر يک چو سنگ
نهادند بر هر يکي مهر تنگ
بران هر يکي دانه ها صد هزار
بها بود بر دفتر شهريار
بياورد سيصد شتر سرخ موي
سيه چشم و آراسته راه جوي
مران هر يکي را درم دو هزار
بها داده بد نامور شهريار
ز ديباي چيني صد و چل هزار
ازان چند زربفت گوهرنگار
دگر پانصد در خوشاب بود
که هر دانه يي قطره آب بود
صد و شست ياقوت چون ناردان
پسنديده مردم کاردان
ز هندي و چيني و از بربري
ز مصري و از جامه پهلوي
ز چيزي که خيزد ز هر کشوري
که چونان نبد در جهان ديگري
فرستاد سيصد شتروار بار
از ايران بر قيصر نامدار
يکي خلعت افگند بر خانگي
فزون تر ز خويشي و بيگانگي
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشيدنيها که برديم نام
بدينسان چنين صد شتر بارکرد
از آن ده شتربار دينار کرد
ببخشيد بر فيلسوفان درم
ز دينار و هرگونه يي بيش وکم
برفتند شادان ازان مرز وبوم
به نزديک قيصر ز ايران بروم
همه مهتران خواندند آفرين
بران پر هنر شهريار زمين
کنون داستان کهن نو کنيم
سخنهاي شيرين و خسرو کنيم