شماره ٥٩

برآمد برين روزگاري دراز
نبد گرديه را به چيزي نياز
چنين مي همي خورد با بخردان
بزرگان و رزم آزموده ردان
بدان مجلس اندر يکي جام بود
نوشته برو نام بهرام بود
بفرمود تا جام بنداختند
وزان هرکسي دل بپرداختند
گرفتند نفرين به بهرام بر
بران جام و آرنده جام بر
چنين گفت که اکنون بر بوم ري
به کوبند پيلان جنگي بپي
همه مردم از شهر بيرون کنند
همه ري بپي دشت و هامون کنند
گرانمايه دستور با شهريار
چنين گفت کاي از کيان يادگار
نگه کن که شهري بزرگست ري
نشايد که کوبند پيلان بپي
که يزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمين راستان
به دستور گفت آن زمان شهريار
که بد گوهري بايد و نابکار
که يک چند باشد بري مرزبان
يکي مرد بي دانش و بد زبان
بدو گفت بهمن که گر شهريار
بخواهد نشان چنين نابکار
بجوييم و اين را بجا آوريم
نبايد که بي رهنما آوريم
چنين گفت خسرو که بسيارگوي
نژند اختري بايدم سرخ موي
تنش سرخ و بيني کژ وروي زشت
همان دوزخي روي دور از بهشت
يکي مرد بدنام و رخساره زرد
بد انديش و کوتاه دل پر ز درد
همان بد دل و سفله و بي فروغ
سرش پر ز کين و زبان پر دروغ
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
بران اندرون کژ رود همچو گرگ
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا ياد خسرو چنين چون گرفت
همي جست هرکس بگرد جهان
ز شهر کسان از کهان و مهان
چنان بد که روزي يکي نزد شاه
بيامد کزين گونه مردي به راه
بديدم بيارم به فرمان کي
بدان تا فرستدش خسرو بري
بفرمود تا نزد او آورند
وز آنگونه بازي بکو آورند
ببردند زين گونه مردي برش
بخنديد زو کشور و لشکرش
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داري بياد اي بد بي خرد
چنين گفت با شاه کز کار بد
نياسايم و نيست با من خرد
سخن هرچ گويي دگرگون کنم
تن و جان مردم پر از خون کنم
سرمايه من دروغست و بس
سوي راستي نيستم دست رس
بدو گفت خسرو که بد اخترت
نوشته مبادا جزين بر سرت
به ديوان نوشتند منشور ري
ز زشتي بزرگي شد آن شوم پي
سپاه پراگنده او را سپرد
برفت از درو نام زشتي ببرد
چوآمد بري مرد ناتندرست
دل و ديده از شرم يزدان بشست
بفرمود تا ناودانهاي بام
بکندند و او شد بران شادکام
وزان پس همه گربکان رابکشت
دل کد خدايان ازو شد درشت
به هرسو همي رفت با رهنماي
مناديگري پيش او بر بپاي
همي گفت گر ناوداني بجاي
ببيني و گر گربه يي در سراي
بدان بوم وبر آتش اندر زنم
ز برشان همي سنگ بر سرزنم
همي جست جايي که بد يک درم
خداوند او را فگندي به غم
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند
چو باران بدي ناوداني نبود
به شهر اندرون پاسباني نبود
ازان زشت بد کامه شوم پي
که آمد ز درگاه خسرو بري
شد آن شهر آباد يکسر خراب
به سر بر همي تافتي آفتاب
همه شهر يکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان ياد ايشان نکرد