شماره ٥٥

وزان پس بسوي خراسان کسي
گسي کرد و اندرز دادش بسي
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ايدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ايچ گونه مپا
چو اين نامه من بخواني بيا
فرستاده چون در خراسان رسيد
به درگاه مرد تن آسان رسيد
بگفت آنچ فرمان پرويز بود
که شاه جوان بود و خونريز بود
چو گستهم بشنيد لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنين تا به شهر بزرگان رسيد
ز ساري و آمل به گرگان رسيد
شنيد آنک شد شاه ايران درشت
برادرش را او به مستي بکشت
چوبشنيد دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامه پهلوي کرد چاک
خروشان به سر بر همي ريخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه
به کين پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جايگه بازگشت
تو گفتي که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همي تاخت تا بيشه نارون
چو نزديکي کوه آمل رسيد
سپه را بدان بيشه اندر کشيد
همي برد بر هر سوي تاختن
بدان تاختن بود کين آختن
به هر سو که بيکار مردم بدند
به ناني همي بنده او شدند
به جايي کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همي بر سرانشان فرود آمدي
سپه رايکايک بهم برزدي
وزان پس چو گردوي شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زيشان برآورد گرد
وزان روي گستهم بشنيد نيز
که بهرام يل را پر آمد قفيز
همان گرديه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهي بيامد بکين
چه کرد او بدان نامداران چين
پذيره شدن را سپه برنشاند
ازان جايگه نيز لشکر براند
چو آگاه شد گرديه رفت پيش
از آموي با نامدران خويش
چو گستهم ديد آن سپه را ز راه
بر انگيخت اسپ از ميان سپاه
بيامد بر گرديه پر ز درد
فراوان ز بهرام تيمار خورد
همان درد بندوي او رابگفت
همي به آستين خون مژگان برفت
يلان سينه را ديد و ايزد گشسپ
فرود آمد از دور گريان زاسپ
بگفت آنک بندوي را شهريار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتي نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتي
روان پيش خاکش فدا داشتي
نخستين ز تن دست و پايش بريد
بران سان که از گوهر او سزيد
شما را بدو چيست اکنون اميد
کجا همچو هنگام با دست و بيد
ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بيند يلان سينه را
بر آشوبد و نو کند کينه را
که سالار بودي تو بهرام را
ازو يافتي در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهيز به
گلوي و را خنجر تيز به
گر اي دون که باشيد با من بهم
ز نيم اندرين راي بر بيش و کم
پذيرفت ازو هر که بشنيد پند
همي جست هر کس ز راه گزند
زبان تيز با گرديه بر گشاد
همي کرد کردار بهرام ياد
ز گفتار او گرديه گشت سست
شدانديشه ها بر دلش بر درست
ببودند يکسر به نزديک اوي
درخشان شد آن راي تاريک اوي
يلان سينه راگفت کاين زن بشوي
چه گويد بجويد بدين آب روي
چنين داد پاسخ که تا گويمش
به گفتار بسيار دل جويمش
يلان سينه با گرديه گفت زن
به گيتي تو را ديده ام راي زن
ز خاقان کرانه گزيدي سزيد
که راي تو آزادگان را گزيد
چه گويي ز گستهم يل خال شاه
توانگر سپهبد يلي با سپاه
بدو گفت شويي کز ايران بود
ازو تخمه ما نه ويران بود
يلان سينه او را بگستهم داد
دلاور گوي بود فرخ نژاد
همي داشتش چون يکي تازه سيب
که اندر بلندي نديدي نشيب
سپاهي که از نزد خسرو شدي
برو روزگار کهن نو شدي
هر آنگه که ديدي شکست سپاه
کمان را بر افراشتي تا به ماه