شماره ٤٤

ازان پس چو بشنيد بهرام گرد
کز ايران به خاقان کسي نامه برد
بيامد دمان پيش خاقان چين
بدو گفت کاي مهتر به آفرين
شنيدم که آن ريمن بد هنر
همي نامه سازد يک اندر دگر
سپاهي دلاور ز چين برگزين
بدان تا تو را گردد ايران زمين
بگيرم به شمشير ايران و روم
تو راشاه خوانم بران مرز و بوم
بنام تو بر پاسبانان به شب
به ايران و توران گشايند لب
ببرم سر خسرو بي هنر
که مه پاي بادا ازيشان مه سر
چون من کهتري را ببندم ميان
ز بن برکنم تخم ساسانيان
چو بشنيد خاقان پر انديشه شد
ورا در دل انديشه چون بيشه شد
بخواند آنکس ان را که بودند پير
سخنگوي و داننده و يادگير
بديشان بگفت آنچ بهرام گفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنين يافت پاسخ ز فرزانگان
ز خويشان نزديک و بيگانگان
که اين کارخوارست و دشوارنيز
که بر تخم ساسان پرآمد قفيز
وليکن چو بهرم راند سپاه
نمايد خردمند را راي و راه
به ايران بسي دوستدارش بود
چو خاقان يکي خويش و يارش بود
برآيد ببخت تو اين کار زود
سخنهاي بهرام بايد شنود
چو بشنيد بهرام دل تازه شد
بخنديد و بر ديگر اندازه شد
بران برنهادند يکسر گوان
که بگزيد بايد دو مردجوان
که زيبد بران هر دو بر مهتري
همان رنج کش بايد و لشکري
به چين مهتري بود حسنوي نام
دگر سرکشي بود ز نگوي نام
فرستاد خاقان يلان رابخواند
به ديوان دينار دادن نشاند
چنين گفت مهتر بدين هر دو مرد
که هشيار باشيد روز نبرد
هميشه به بهرام داريد چشم
چه هنگام شادي چه هنگام خشم
گذرهاي جيحون بداريد پاک
ز جيحون به گردون برآريد خاک
سپاهي دلاور بديشان سپرد
همه نامداران و شيران گرد
برآمد ز درگاه بهرام کوس
رخ خورشد از گرد چون آبنوس
ز چين روي يکسر به ايران نهاد
به روز سفندار مذ بامداد