شماره ٢٥

چو خورشيد گردنده بي رنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
به فرمود قيصر به نيرنگ ساز
که پيش آرد انديشه هاي دراز
بسازيد جاي شگفتي طلسم
که کس بازنشناسد او را به جسم
نشسته زني خوب برتخت ناز
پراز شرم با جامه هاي طراز
ازين روي و زان رو پرستندگان
پس پشت و پيش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بي گفت وگوي
بگريان زني ماند آن خوب روي
زمان تا زمان دست برآفتي
سرشکي ز مژگان بينداختي
هرآنکس که ديدي مر او را ز دور
زني يافتي شيفته پر ز نور
که بگريستي بر مسيحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
طلسم بزرگان چو آمد بجاي
بر قيصر آمد يکي رهنماي
ز دانا چو بشنيد قيصر برفت
به پيش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادويي در شگفتي بماند
فرستاد و گستهم را پيش خواند
بگستهم گفت اي گو نامدار
يکي دختري داشتم چون نگار
بباليد و آمدش هنگام شوي
يکي خويش بد مرو را نامجوي
به راه مسيحا بدو دادمش
ز بي دانشي روي بگشادمش
فرستادم او رابخان جوان
سوي آسمان شد روان جوان
کنون او نشستست با سوک و درد
شده روز روشن برو لاژورد
نه پندم پذيرد نه گويد سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
يکي رنج بردار و او راببين
سخنهاي دانندگان برگزين
جواني و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشايد زبان
بدو گفت گستهم کايدون کنم
مگر از دلش رنج بيرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار
چوآمد به نزديک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمايه گستهم بنشست خوار
سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند
سخنها که او را بدي سودمند
بدو گفت کاي دخت قيصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد
رهانيست از مرگ پران عقاب
چه در بيشه شير و چه ماهي در آب
همه باد بد گفتن پهلوان
که زن بي زبان بود و تن بي روان
به انگشت خود هر زماني سرشک
بينداختي پيش گويا پزشک
چوگستهم ازو در شگفتي بماند
فرستاد قيصر کس او را بخواند
چه ديدي بدوگفت از دخترم
کزو تيره گردد همي افسرم
بدو گفت بسيار دادمش پند
نبد پند من پيش او کاربند
دگر روز قيصر به بالوي گفت
که امروز با انديان باش جفت
همان نيز شاپور مهتر نژاد
کند جان ما رابدين دخت شاد
شوي پيش اين دختر سوکوار
سخن گويي ازنامور شهريار
مگر پاسخي يابي از دخترم
کزو آتش آيد همي برسرم
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرماهي وارزتان
برآنم که امروز پاسخ دهد
چوپاسخ بآواز فرخ دهد
شود رسته زين انده سوکوار
که خوناب بارد همي برکنار
برفت آن گرامي سه آزادمرد
سخن گوي وهريک بننگ نبرد
ازيشان کسي روي پاسخ نديد
زن بي زبان خامشي برگزيد
ازان چاره نزديک قيصر شدند
ببيچارگي نزد داور شدند
که هرچند گفتيم وداديم پند
نبد پند ما مر ورا سودمند
چنين گفت قيصر که بد روزگار
که ما سوکواريم زين سوکوار
ازان نامداران چو چاره نيافت
سوي راي خراد بر زين شتاف
بدو گفت کاي نامدار دبير
گزين سر تخمه اردشير
يکي سوي اين دختر اندر شوي
مگر يک ره آواز او بشنوي
فرستاد با او يکي استوار
ز ايوان به نزديک آن سوکوار
چوخراد بر زين بيامد برش
نگه کرد روي و سر و افسرش
همي بود پيشش زماني دراز
طلسم فريبنده بردش نماز
بسي گفت و زن هيچ پاسخ نداد
پرانديشه شد مرد مهتر نژاد
سراپاي زن راهمي بنگريد
پرستندگان را بر او بديد
همي گفت گر زن زغم بيهش است
پرستنده باري چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوي
سزيدي اگر کم شدي خشم اوي
به پيش برش بر چکاند همي
چپ وراست جنبش نداند همي
سرشکش که انداخت يک جاي رفت
نه جنبان شدش دست ونه پاي رفت
اگرخود درين کالبد جان بدي
جز از دست جاييش جنبان بدي
سرشکش سوي ديگر انداختي
وگر دست جاي دگر آختي
نبينم همي جنبش جان و جسم
نباشد جز از فيلسوفي طلسم
بر قيصر آمد بخنديد وگفت
که اين ماه رخ را خرد نيست جفت
طلسمست کاين روميان ساختند
که بالوي و گستهم نشناختند
بايرانيان بربخندي همي
وگر چشم ما را ببندي همي
چواين بشنود شاه خندان شود
گشاده رخ و سيم دندان شود