شماره ٢٣

هم آنگه يکي نامه بنوشت زود
بران آفرين آفرين بر فزود
که با موبد يکدل و پاک راي
ز ديم از بد و نيک ناباک راي
ز هرگونه يي داستانها زديم
بران راي پيشينه باز آمديم
کنون راي و گفتارها شد ببن
گشادم در گنجهاي کهن
به قسطنيه در فراوان سپاه
ندارم که دارند کشور نگاه
سخنها ز هرگونه آراستيم
ز هر کشوري لشکري خواستيم
يکايک چوآيند هم در زمان
فرستيم نزديک تو بي گمان
همه مولش و راي چندين زدن
برين نيشتر کام شير آژدن
ازان بد که کردارهاي کهن
همي ياد کرد آنک داند سخن
که هنگام شاپور شاه اردشير
دل مرد برناشد از رنج سير
ز بس غارت و کشتن و تاختن
به بيداد برکينها ساختن
کزو بگذري هرمز و کي قباد
که از داد يزدان نکردند ياد
نياي تو آن شاه نوشين روان
که از داد او پير سر شد جوان
همه روم ازو شد سراسر خراب
چناچون که ايران ز افراسياب
ازين مرز ما سي و نه شارستان
از ايرانيان شد همه خارستان
ز خون سران دشت شد آبگير
زن و کودکانشان ببردند اسير
اگر مرد رومي به دل کين گرفت
نبايد که آيد تو را آن شگفت
خود آزردني نيست در دين ما
مبادا بدي کردن آيين ما
نديديم چيزي که از راستي
همان دوري از کژي و کاستي
ستمديدگان را همه خواندم
وزين در فراوان سخن راندم
به افسون دل مردمان پاک شد
همه زهر گيرنده ترياک شد
بدان برنهادم کزين درسخن
نگويد کس از روزگار کهن
به چيزي که گويي تو فرمان کنم
روان را به پيمان گروگان کنم
شما را زبان داد بايد همان
که بر ما نباشد کسي بدگمان
بگويي که تا من بوم شهريار
نگيرم چنين رنجها سست وخوار
نخواهم من از روميان باژ نيز
نه بفروشم اين رنجها را بچيز
دگر هرچ داريد زان مرز و بوم
از ايران کسي نسپرد مرز روم
بدين آرزو نيز بيشي کنيد
بسازيد با ما و خويشي کنيد
شما را هر آنگه که کاري بود
وگر ناسزا کارزاري بود
همه دوستدار و برادر شويم
بود نيز گاهي که کهتر شويم
چو گرديد زين شهر ما بي نياز
به دل تان همه کينه آيد فراز
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان بيهوده روزگار کهن
يکي عهد بايد کنون استوار
سزاوار مهري برو يادگار
کزين باره از کين ايرج سخن
نرانيم و از روزگار کهن
ازين پس يکي باشد ايران و روم
جدايي نجوييم زين مرز و بوم
پس پرده ما يکي دخترست
که از مهتران برخرد بهترست
بخواهيد بر پاکي دين ما
چنانچون بود رسم و آيين ما
بدان تا چو فرزند قيصر نژاد
بود کين ايرج نيارد بياد
از آشوب وز جنگ روي زمين
بياسايد و راه جويد بدين
کنون چون بچشم خرد بنگري
مراين را بجز راستي نشمري
بماند ز پيوند پيمان ما
ز يزدان چنين است فرمان ما
ز هنگام پيروز تا خوشنواز
همانا که بگذشت سال دراز
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پيمان شکن خود مباد
مسيح پيمبر چنين کرد ياد
که پيچد خرد چون به پيچي زداد
بسي چاره کرد اندران خوشنواز
که پيروز را سر نيايد به گاز
چو پيروز با او درشتي نمود
بديد اندران جايگه تيره دود
شد آن لشکر و تخت شاهي بباد
بپيچد و شد شاه را سر زداد
تو برنايي و نوز ناديده کار
چو خواهي که بر يابي از روزگار
مکن ياري مرد پيمان شکن
که پيمان شکن کس نيرزد کفن
بدان شاه نفرين کند تاج و گاه
که پيمان شکن باشد و کينه خواه
کنون نامه من سراسر بخوان
گر انگشتها چرب داري مخوان
سخنها نگه دار و پاسخ نويس
همه خوبي انديش و فرخ نويس
نخواهم که اين راز داند دبير
تو باشي نويسنده تيز و ير
چو برخوانم اين پاسخ نامه را
ببينم دل مرد خود کامه را
همانا سليح و سپاه و درم
فرستيم تا دل نداري دژم
هرآنکس که برتو گرامي ترست
وگر نزد تو نيز نامي ترست
ابا آنک زو کينه داري به دل
به مردي ز دل کينه ها برگسل
گناهش بي زدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
چو خواهي که داردت پيروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
زچيزکسان دست کوتاه دار
روان را سوي راستي راه دار
چو عنوان آن نامه برگشت خشک
برو برنهادند مهري زمشک
بران مهر بنهاد قيصر نگين
فرستاده را داد وکرد آفرين