شماره ١٦

همي تاخت خسرو به پيش اندرون
نه آب وگيا بود و نه رهنمون
عنان را بدان باره کرده يله
همي راند ناکام تا به اهله
پذيره شدندش بزرگان شهر
کسي را که از مردمي بود بهر
چو خسرو به نزديک ايشان رسيد
بران شهر لشکر فرود آوريد
همان چون فرود آمد اندر زمان
نوندي بيامد ز ايران دمان
ز بهرام چوبين يکي نامه داشت
همان نامه پوشيده در جامه داشت
نوشته سوي مهتري باهله
که گرلشکر آيد مکنشان يله
سپاه من اينک پس اندر دمان
بشهر تو آيد زمان تا زمان
چو مهتر برانگونه برنامه ديد
هم اندر زمان پيش خسرو دويد
چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند
ز کار جهان در شگفتي بماند
بترسيد که آيد پس او سپاه
بران نامه بر تنگدل گشت شاه
ازان شهر هم در زمان برنشست
ميان کيي تاختن را ببست
همي تاخت تا پيش آب فرات
نديد اندرو هيچ جاي نبات
شده گرسنه مرد پير وجوان
يکي بيشه ديدند و آب روان
چوخسرو به پيش اندرون بيشه ديد
سپه را بران سبزه اندر کشيد
شده گرسنه مرد ناهاروسست
کمان را بزه کرد نخچير جست
نديدند چيزي بجايي دوان
درخت و گيا بود و آب روان
پديد آمد اندر زمان کاروان
شتر بود و پيش اندرون ساروان
چو آن ساربان روي خسرو بديد
بدان نامدار آفرين گستريد
بدو گفت خسرو که نام توچيست
کجا رفت خواهي و کام تو چيست
بدو گفت من قيس بن حارثم
ز آزادگان عرب وارثم
ز مصر آمدم با يکي کاروان
برين کاروان بر منم ساروان
به آب فراتست بنگاه من
از انجا بدين بيشه بد راه من
بدو گفت خسروکه از خوردني
چه داري هم از چيز گستردني
که ما ماندگانيم و هم گرسنه
نه توشست ما را نه بار و بنه
بدو گفت تازي که ايدر بايست
مرا با تو چيز و تن جان يکيست
چو بر شاه تازي بگسترد مهر
بياورد فربه يکي ماده سهر
بکشتند و آتش بر افروختند
ترو خشک هيزم همي سوختند
بر آتش پراگند چندي کباب
بخوردن گرفتند ياران شتاب
گرفتند واژ آنک بد دين پژوه
بخوردن شتابيد ديگر گروه
بخوردند بي نان فراوان کباب
بياراست هر مهتري جاي خواب
زماني بخفتند و برخاستند
يکي آفرين نو آراستند
بدان دادگر کو جهان آفريد
توانايي و ناتوان آفريد
ازان پس به ياران چنين گفت شاه
که هرکس که او بيش دارد گناه
به پيش من آنکس گرامي ترست
وزان کهتران نيز نامي ترست
هرآنکس کجا بيش دارد بدي
بگشت از من و از ره بخردي
بما بيش بايد که دارد اميد
سراسر به نيکي دهيدش نويد
گرفتند ياران برو آفرين
که اي پاک دل خسرو پاک دين
بپرسيد زان مرد تازي که راه
کدامست و من چون شوم با سپاه
بدو گفت هفتاد فرسنگ بيش
شما را بيابان و کوهست پيش
چودستور باشي من ازگوشت و آب
به راه آورم گر نسازي شتاب
بدو گفت خسرو جزين نيست راي
که با توشه باشيم و با رهنماي
هيوني بر افگند تازي به راه
بدان تا برد راه پيش سپاه
همي تاخت اندر بيابان و کوه
پر از رنج و تيمار با آن گروه
يکي کاروان نيز ديگر به راه
پديد آمد از دور پيش سپاه
يکي مرد بازارگان مايه دار
بيامد هم آنگه بر شهريار
بدو گفت شاه از کجايي بگوي
کجا رفت خواهي چنين پوي پوي
بدو گفت کز خره اردشير
يکي مرد بازارگانم دبير
بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد
چنين داد پاسخ که مهران ستاد
ازو توشه جست آن زمان شهريار
بدو گفت سالار کاي نامدار
خورش هست چندانک اندازه نيست
اگر چهره بازارگان تازه نيست
بدو گفت خسرو که مهمان به راه
بيابي فزوني شود دستگاه
سر بار بگشاد بازارگان
درمگان به آمد ز دينارگان
خورش بر دو بنشست خود بر زمين
همي خواند بر شهريار آفرين
چونان خورده شد مرد مهمان پرست
بيامد گرفت آبدستان بدست
چو از دور خراد بر زين بديد
ز جايي که بد پيش خسرو دويد
ز بازارگان بستد آن آب گرم
بدن تا ندارد جهاندار شرم
پس آن مرد بازارگان پر شتاب
مي آورد برسان روشن گلاب
دگر باره خراد بر زين ز راه
ازو بستد آن جام و شد نزد شاه
پرستش پرستنده را داشت سود
بران برتري برتريها فزود
ازان پس ببازارگان گفت شاه
که اکنون سپه را کدامست راه
نشست تو در خره اردشير
کجا باشد اي مرد مهمان پذير
بدو گفت کاي شاه با داد وراي
ز بازارگانان منم پاک راي
نشانش يکايک به خسرو بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
بفرمود تا نام برنا و ده
نويسد نويسنده روزبه
ببازارگان گفت پدرود باش
خرد را به دل تار و هم پود باش