آغاز داستان - قسمت پنجم

به جان و سرشاه ايران سپاه
کز ايدر کنون بازگردي به راه
بپاسخ نيفزايي وبدخوي
نگويي سخن نيز تا نشنوي
چوبشنيد بهرام زوگشت باز
بلشکر گه آمد گورزمساز
چو خراد برزين وآن بخردان
دبير بزرگ ودگر موبدان
نبشتند نامه بشاه جهان
سخن هرچ بد آشکار ونهان
سپهدار با موبد موبدان
بخشم آن زمان گفت کاي بخردان
هم اکنون از ايدر بدز درشويد
بکوشيد و با باد همبر شويد
بدز بر ببيند تا خواسته
چه مايه بود گنج آراسته
دبيران برفتند دل پرهراس
ز شبگير تاشب گذشته سه پاس
سيه شد بسي يازگار از شمار
نبشته نشد هم بفرجام کار
بدز بر نبد راه زان خواسته
گذشته بدو سال و ناکاسته
ز هنگام ارجاسب و افراسياب
ز دينار و گوهر که خيزد ز آب
همان نيز چيزي که کاني بود
کجا رستنش آسماني بود
همه گنجها اندر آورده بود
کجا نام او در جهان برده بود
زچيز سياوش نخستين کمر
بهرمهره اي در سه ياره گهر
همان گوشوارش که اندر جهان
کسي را نبود ازکهان ومهان
که کيخسرو آن رابه لهراسب داد
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
که ارجاسب آن را بدز درنهاد
که هنگام آنکس ندارد بياد
شمارش ندانست کس در جهان
ستاره شناسان و فرخ مهان
نبشتند يک يک همه خواسته
که بود اندر آن گنج آراسته
فرستاد بهرام مردي دبير
سخن گوي و روشن دل و يادگير
بيامد همه خواسته گرد کرد
که بد در دز وهم به دشت نبرد
ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه درو بود گوهرنگار
همان شوشه زر وبرو بافته
بگوهر سر شوشه برتافته
دو برد يماني همه زربفت
بسختند هر يک بمن بود هفت
سپهبد زکشي و کنداوري
نبود آگه از جستن داوري
دو برد يماني بيکسونهاد
دو موزه به نامه نکرد ايچ ياد
بفرمود زان پس که پيداگشسب
همي با سواران نشيند براسب
زلشکر گزين کرد مردي هزار
که با اوشود تا درشهريار
زخاقان شتر خواست ده کاروان
شمرد آن زمان جمله بر ساروان
سواران پس پشت وخاقان زپيش
همي راند با نامداران خويش
چو خاقان بيامد به نزديک شاه
ابا گنج ديرينه و با سپاه
چوبشنيد شاه جهان برنشست
به سر بر يکي تاج و گرزي بدست
بيامد چنين تا بدرگه رسيد
ز دهليز چون روي خاقان بديد
همي بود تا چونش بيند به راه
فرود آيد او همچنان با سپاه
ببيندش و برگردد از پيش اوي
پرانديشه بد زان سخن نامجوي
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب
ابا موبد خويش پيداگشسب
فرود آمد از اسب خاقان همان
بيامد برشاه ايران دمان
درنگي ببد تا جهاندار شاه
نشست از بر تازي اسبي سياه
شهنشاه اسب تگاور براند
بدهليز با او زماني بماند
چوخاقان برفت از در شهريار
عنانش گرفت آن زمان پرده دار
پياده شد از باره پرموده زود
بران کهتري جادوييها نمود
پياده همان شاه دستش بدست
بيا و در او را بجاي نشست
خرامان بيامد به نزديک تخت
مراورا شهنشاه بنواخت سخت
بپرسيد و بنشاختش پيش خويش
بگفتند بسيار ز انداره بيش
سزاوار او جايگه ساختند
يکي خرم ايوان بپرداختند
ببردند چيزي که شايسته بود
همان پيش پرموده بايسته بود
سپه را به نزديک او جاي کرد
دبيري بدان کاربر پاي کرد
چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته
به ميدان فرستاده تا همچنان
برد بار پرمايه با ساروان
چوآسود پرموده از رنج راه
بهشتم يکي سور فرمود شاه
چو خاقان زپيش جهاندار شاه
نشستند برخوان او پيش گاه
بفرمود تابار آن شتران
بپشت اندر آرند پيش سران
کسي برگرفت از کشيدن شمار
بيک روز مزدور بدصدهزار
دگر روز هم بامداد پگاه
بخوان برمي آورد وبنشست شاه
زميدان ببردند پنجه هزار
هم ازتنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه زان کار پرداخته
يکي تخت جامه بفرمود شاه
کز آنجا بيارند پيش سپاه
همان بر کمر گوهر شاهوار
که نامد همي ارز او در شمار
يکي آفرين خاست از بزمگاه
که پيروز باداين جهاندار شاه
بآيين گشسب آن زمان شاه گفت
که با او بدش آشکار و نهفت
که چون بيني اين کار چوبينه را
بمردي به کار آورد کينه را
چنين گفت آيين گشسب دبير
که اي شاه روشن دل و يادگير
بسوري که دستانش چوبين بود
چنان دان که خوانش نو آيين بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پرانديشه بديک زمان
هيوني بيامد همانگه سترگ
يکي نامه اي از دبير بزرگ
که شاه جهان جاودان شادباد
همه کار اوبخشش وداد باد
چنان دان که برد يماني دوبود
همه موزه از گوهر نابسود
همان گوشوار سياوش رد
کزو يادگارست ما را خرد
ازين چار دو پهلوان برگرفت
چو او ديد رنج اين نباشد شگفت
زشاهک بپرسيد پس نامجوي
کزين هرچ ديدي يکايک بگوي
سخن گفت شاهک برين همنشان
برآشفت زان شاه گردنکشان
هم اندر زمان گفت چوبينه راه
همي گم کند سربرآرد بماه
يکي آنک خاقان چين رابزد
ازان سان که ازگوهر بد سزد
دگر آنک چون گوشوارش به کار
بيامد مگرشد يکي شهريار
همه رنج او سر به سر بادگشت
همه داد دادنش بيداد گشت
بگفت اين و پرموده را پيش خواند
بران نامور پيشگاهش نشاند
ببودند وخوردند تا شب زراه
بيفشاند آن تيره زلف سياه
بخاقان چين گفت کز بهر من
بسي زنج ديدي توازشهرمن
نشسته بيازيد ودستش گرفت
ازو ماند پرموده اندر شگفت
بدو گفت سوگند ما تازه کن
همان کار بر ديگر اندازه کن
بخوردند سوگندهاي گران
به يزدان پاک وبه جان سران
که از شاه خاقان نپيچد به دل
ندارد به کاري ورا دلگسل
بگاه وبتاج و بخورشيدوماه
بآذرگشسب و به آذرپناه
به يزدان که او برتر ازبرتريست
نگارنده زهره ومشتريست
که چون بازگردي نپيچي زمن
نه از نامداران اين انجمن
بگفتند وز جاي برخاستند
سوي خوابگه رفتن آراستند
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب
سرتاجداران برآمد زخواب
يکي خلعت آراسته بود شاه
ز زرين وسيمين و اسب وکلاه
به نزديک خاقان فرستاد شاه
دومنزل همي رفت با او به راه
سه ديگر نپيمود راه دراز
درودش فرستاد وزو گشت باز
چو آگاهي آمد سوي پهلوان
ازان خلعت شهريار جهان
زخاقان چيني که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد به راه
پذيره شدش پهلوان سوار
از ايران هرآنکس که بد نامدار
علف ساخت جايي که اوبرگذشت
به شهروده و منزل وکوه دشت
همي ساخت پوزش کنان پيش اوي
پراز شرم جان بدانديش اوي
چوپرموده را ديد کرد آفرين
ازو سربپيچيد خاقان چين
نپذرفت ازو هرچ آورده بود
علفت بود اگر بدره وبرده بود
همي راند بهرام با او به راه
نکرد ايچ خاقان بدو بر نگاه
بدين گونه برتاسه منزل براند
که يک روز پرموده اورانخواند
چهارم فرستاد خاقان کسي
که برگرد چون رنج ديدي بسي
چوبشنيد بهرام برگشت از وي
بتندي سوي بلخ بنهاد روي
همي بود دربلخ چندي دژم
زکرده پشيمان ودل پر زغم
جهاندار زو هم نه خشنودبود
زتيزي روانش پراز دود بود
از آزار خاقان چيني نخست
که بهرام آزار او را بجست
دگر آنک چيزي که فرمان نبود
ببرداشتن چون دليري نمود
يکي نامه بنوشت پس شهريار
ببهرام کاي ديو ناسازگار
نداني همي خويشتن راتوباز
چنين رابزرگان شدي بي نياز
هنرها ز يزدان نبيني همي
به چرخ فلک برنشيني همي
زفرمان من سربپيچيده اي
دگرگونه کاري بسيجيده اي
نيايد همي يادت از رنج من
سپاه من و کوشش وگنج من
ره پهلوانان نسازي همي
سرت به آسمان برفرازي همي
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسنديده و در خور کار تو
چوبنهاد برنامه برمهرشاه
بفرمود تا دو کداني سياه
بيارند با دوک و پنبه دروي
نهاده بسي ناسزا رنگ وبوي
هم از شعر پيراهن لاژورد
يکي سرخ مقناع و شلوار زرد
فرستاده پر منش برگزيد
که آن خلعت ناسزا را سزيد
بدو گفت کاين پيش بهرام بر
بگو اي سبک مايه بي هنر
توخاقان چين را ببندي همي
گزند بزرگان پسندي همي
زتختي که هستي فرود آرمت
ازين پس بکس نيزنشمارمت
فرستاده با خلعت آمد چوباد
شنيده سخنها همه کرد ياد
چو بهرام با نامه خلعت بديد
شکيبايي وخامشي برگزيد
همي گفت کينست پاداش من
چنين از پي شاه پرخاش من
چنين بد ز انديشه شاه نيست
جز ار ناسزا گفت بدخواه نيست
که خلعت ازينسان فرستد بمن
بدان تا ببينند هر انجمن
جهاندار بر بندگان پادشاست
اگر مر مرا خوار گيرد رواست
گماني نبردم که نزديک شاه
بدانديشگان تيز يابند راه
وليکن چوهرمز مرا خوار کرد
به گفتار آهرمنان کارکرد
زشاه جهان اينچنين کارکرد
نزيبد به پيش خردمند مرد
ازان پس که با خار مايه سپاه
بتندي برفتم زدرگاه شاه
همه ديده اند آنچ من کرده ام
غم و رنج وسختي که من برده ام
چوپاداش آن رنج خواري بود
گر ازبخت ناسازگاري بود
به يزدان بنالم ز گردان سپهر
که از من چنين پاک بگسست مهر
زدادار نيکي دهش ياد کرد
بپوشيد پس جامه سرخ و زرد
به پيش اندرون دوکدان سياه
نهاده هرآنچش فرستاد شاه
بفرمود تا هرک بود ازمهان
ازان نامداران شاه جهان
زلشکر برفتند نزديک اوي
پرانديشه بد جان تاريک اوي
چورفتند و ديدند پير وجوان
بران گونه آن پوشش پهلوان
بماندند زان کار يکسر شگفت
دل هرکس انديشه اي برگرفت
چنين گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدين سان فرستاد شاه
جهاندار شاهست وما بنده ايم
دل و جان به مهر وي آگنده ايم
چه بينيد بينندگان اندرين
چه گوييم با شهريار زمين
بپاسخ گشادند يکسر زبان
که اي نامور پرهنر پهلوان
چو ارج تو اينست نزديک شاه
سگانند بر بارگاهش سپاه
نگر تا چه گفت آن خردمند پير
به ري چون دلش تنگ شد ز اردشير
سري پر زکينه دلي پر زدرد
زبان و روان پر زگفتار سرد
بيامد دمان تا باصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمين فخر پارس
که بيزارم از تخت وز تاج شاه
چونيک وبد من ندارد نگاه
بدو گفت بهرام کين خود مگوي
که از شاه گيرد سپاه آبروي
همه سر به سر بندگان وييم
دهنده ست وخواهندگان وييم
چنين يافت پاسخ ز ايرانيان
که ماخود نبنديم زين پس ميان
به ايران کس اورا نخوانيم شاه
نه بهرام را پهلوان سپاه
بگفتند وز پيش بيرون شدند
ز کاخ همايون به هامون شدند
سپهبد سپه را همي داد پند
همي داشت با پند لب را ببند
چنين تا دوهفته برين برگذشت
سپهبد ز ايوان بيامد به دشت
يکي بيشه پيش آمدش پر درخت
سزاوار ميخواره نيکبخت
يکي گور ديد اندر آن مرغزار
کزان خوبتر کس نبيند نگار
پس اندر همي راند بهرام نرم
برو بارگي را نکرد ايچ گرم
بدان بيشه در جاي نخچيرگاه
به پيش اندر آمد يکي تنگ راه
ز تنگي چو گور ژيان برگذشت
بيابان پديد آمد و راغ ودشت
گرازنده بهارم و تا زنده گور
ز گرماي آن دشت تفسيده هور
ازان دشت بهرام يل بنگريد
يکي کاخ پرمايه آمد پديد
بران کاخ بنهاد بهرام روي
همان گور پيش اندرون راه جوي
همي راند تا پيش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ايزد گشسب
عنان تگاور بدو داد وگفت
که با تو هميشه خرد باد جفت
پياده ز دهليز کاخ اندرون
همي رفت بهرام بي رهنمون
زماني بدر بود ايزد گشسب
گرفته بدست آن گرانمايه اسب
يلان سينه آمد پس او دوان
براسب تگاور ببسته ميان
بدو گفت ايزد گشسب دلير
که اي پرهنر نامبرد ارشير
ببين تا کجا رفت سالار ما
سپهبد يل نامبردار ما
يلان سينه درکاخ بنهاد روي
دلي پر ز انديشه سالار جوي
يکي طاق و ايوان فرخنده ديد
کزان سان به ايران نه ديد وشنيد
نهاده بايوان او تخت زر
نشانده بهر پايه اي درگهر
بران تخت فرشي ز ديباي روم
همه پيکرش گوهر و زر بوم
نشسته برو بر زني تاجدار
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
بر تخت زرين يکي زيرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پري روي بيدار بخت
چو آن زن يلان سينه را ديد گفت
پرستنده اي راکه اي خوب جفت
برو تيز و آن شير دل را بگوي
که ايدر تو را آمدن نيست روي
همي باش نزديک ياران خويش
هم اکنون بيادت بهرام پيش
بدين سان پيامش ز بهرام ده
دلش را به برگشتن آرام ده
همانگه پرستنده گان را به راه
ز ايوان برافگند نزد سپاه
که تا اسب گردان به آخر برند
پرآگند زينها همه بشمرند
درباغ بگشاد پاليزبان
بفرمان آن تا زه رخ ميزبان
بيامد يکي مرد مهترپرست
بباغ از پي و واژ و برسم بدست
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند ازگماني فزون
چونان خورده شد اسب گردنگشان
ببردند پويان بجاي نشان
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
که با تاج تو مشتري باد جفت
بدو گفت پيروزگر باش زن
هميشه شکيبا دل وراي زن
چوبهرام زان کاخ آمد برون
تو گفتي بباريد از چشم خون
منش را دگر کرد و پاسخ دگر
توگفتي بپروين برآورد سر
بيامد هم اندر پي نره گور
سپهبد پس اندر همي راند بور
چنين تا ازان بيشه آمد برون
همي بود بهرام را رهنمون
بشهر اندر آمد زنخچيرگاه
ازان کار بگشاد لب برسپاه
نگه کرد خراد برزين بدوي
چنين گفت کاي مهتر راست گوي
بنخچيرگاه اين شگفتي چه بود
که آنکس نديد و نه هرگز شنود
ورا پهلوان هيچ پاسخ نداد
دژم بود سر سوي ايوان نهاد
دگر روز چون سيمگون گشت راغ
پديد آمد آن زرد رخشان چراغ
بگسترد فرشي ز ديباي چين
تو گفتي مگر آسمان شد زمين
همه کاخ کرسي زرين نهاد
ز ديباي زربفت بالين نهاد
نهادند زرين يکي زيرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
نشستي بياراست شاهنشهي
نهاده به سر بر کلاه مهي
نگه کرد کارش دبير بزرگ
بدانست کو شد دلير و سترگ
چو نزديک خراد برزين رسيد
بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد
چو خراد برزين شنيد اين سخن
بدانست کان رنجها شد کهن
چنين گفت پس با گرامي دبير
که کاري چنين بر دل آسان مگير
نبايد گشاد اندرين کارلب
بر شاه بايد شدن تيره شب
چوبهرام را دل پراز تاج گشت
همان تخت زيراندرش عاج گشت
زدند اندران کار هرگونه راي
همه چاره از رفتن آمد بجاي
چورنگ گريز اندر آميختند
شب تيره از بلخ بگريختند
سپهبد چو آگه شد ازکارشان
ز روشن روانهاي بيدارشان
يلان سيه را گفت با صد سوار
بتاز از پس اين دو ناهوشيار
بيامد از آنجا بکردار گرد
ابا و دليران روز نبرد
همي راند تا در دبير بزرگ
رسيد و برآشفت برسان گرگ
ازو چيز بستد همه هرچ داشت
ببند گرانش ز ره بازگشت
به نزديک بهرام بردش ز راه
بدان تاکند بيگنه را تباه
بدو گفت بهرام کاي ديوساز
چرارفتي از پيش من بي جواز
چنين داد پاسخ که اي پهلوان
مراکرد خراد برزين نوان
همي گفت کايدر بدن روي نيست
درنگ تو جز کام بدگوي نيست
مرا و تو را بيم کشتن بود
ز ايدر مگر بازگشتن بود
چوبهرام را پهلوان سپاه
ببردند آب اندران بارگاه
بدو گفت بهرام شايد بدن
بنيک وببد راي بايد زدن
زياني که بودش همه باز داد
هم از گنج خويشش بسي ساز داد
بدو گفت زان پس که تو ساز خويش
بژرفي نگه دار و مگريز بيش
وزين روي خراد برزين نهان
همي تاخت تا نزد شاه جهان
همه گفتنيها بدوبازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنين تا ازان بيشه و مرغزار
يکايک همي گفت با شهريار
وزان رفتن گور و آن راه تنگ
ز آرام بهرام و چندين درنگ
وزان رفتن کاخ گوهرنگار
پرستندگان و زن تاجدار
يکايک بگفت آن کجا ديده بود
دگر هرچ ازکار پرسيده بود
ازان تاجورماند اندر شگفت
سخن هرچ بشنيد در دل گرفت
چوگفتار موبد بياد آمدش
ز دل بر يکي سرد باد آمدش
همان نيز گفتار آن فال گوي
که گفت او بپيچيد زتخت تو روي
سبک موبد موبدان را بخواند
بران جاي خراد برزين نشاند
بخراد برزين چنين گفت شاه
که بگشاي لب تا چه ديدي به راه
بفرمان هرمز زبان برگشاد
سخنها يکايک همه کرد ياد
بدوشاه گفت اين چه شايد بدن
همه داستانها ببايد زدن
که در بيشه گوري بود رهنماي
ميان بيابان بي بر سراي
برتخت زرين يکي تاجدار
پرستار پيش اندرون شاهوار
بکردار خوابيست اين داستان
که برخواند از گفته باستان
چنين گفت موبد بشاه جهان
که آن گور ديوي بود درنهان
چوبهرام را خواند از راستي
پديد آمد اندر دلش کاستي
همان کاخ جادوستاني شناس
بدان تخت جادو زني ناسپاس
که بهرام را آن سترگي نمود
چنان تاج وتخت بزرگي نمود
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
چنان دان که هرگز نيايد بدست
کنون چاره اي کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوري سوي اين بارگاه
پشيمان شد از دوکدان شهريار
وزان پنبه وجامه نابکار
برين بر نيامد بسي روزگار
که آمد کس از پهلوان سوار
يکي سله پرخنجري داشته
يکايک سرتيغ برگاشته
بياورد وبنهاد درپيش شاه
همي کرد شاه اندر آهن نگاه
بفرمود تا تيغها بشکنند
دران سله نابکار افگنند
فرستاد نزديک بهرام باز
سخنهاي پيکار و رزم دراز
بدو نيمه کرده نهاده بجاي
پرانديشه شد مرد برگشته راي
فرستاد وايرانيان را بخواند
همه گرد آن سله اندرنشاند
چنين گفت کين هديه شهريار
ببينيد واين را مداريد خوار
پرانديشه شد لشکر ازکار شاه
به گفتار آن پهلوان سپاه
که يک روزمان هديه شهريار
بود دوک وآن جامه پرنگار
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام بتر بود
چنين شاه برگاه هرگز مباد
نه آنکس که گيرد ازونيزباد
اگر نيز بهرام پورگشسب
بران خاک درگاه بگذارد اسب
زبهرام مه مغز بادا مه پوست
نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
سپهبد چو گفتار ايشان شنيد
دل لشکر از تاجور خسته ديد
بلشکر چنين گفت پس پهلوان
که بيدار باشيد و روشن روان
که خراد برزين برشهريار
سخنهاي پوشيده کردآشکار
کنون يک بيک چاره جان کنيد
همه بامن امروز پيمان کنيد
مگر کس فرستم زلشکر به راه
که دارند ما را زلشکر نگاه
وگرنه مرا روز برگشته گير
سپه رايکايک همه کشته گير
بگفت اين وخود ساز ديگر گرفت
نگه کن کنون تا بماني شگفت
پراگند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامه شهريار
بيايد به نزديک ايرانيان
ببندند پيکار وکين راميان
برين نيز بگذشت يک روزگار
نخواندند کس نامه شهريار
ازان پس گرانمايگان را بخواند
بسي رازها پيش ايشان براند
چوهمدان گشسب ودبير بزرگ
يلان سينه آن نامدار سترگ
چوبهرام گرد آن سياوش نژاد
چوپيدا گشسب آن خردمند وراد
همي راي زد با چنين مهتران
که بودند شيران کنداوران
چنين گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تيزگم کرده راه
که اي نامداران گردن فراز
براي شما هرکسي را نياز
ز ما مهتر آزرده شد بي گناه
چنين سربپيچيد زآيين وراه
چه سازيد ودرمان اين کارچيست
نبايد که برخسته بايد گريست
هرآنکس که پوشيد درد ازپزشک
زمژگان فروريخت خونين سرشک
زدانندگان گر بپوشيم راز
شود کارآسان بما بر دراز
کنون دردمنديم اندرجهان
بداننده گوييم يکسر نهان
برفتيم ز ايران چنين کينه خواه
بدين مايه لشکر بفرمان شاه
ازين بيش لشکر نبيند کسي
وگر چند ماند بگيتي بسي
چوپرموده گرد با ساوه شاه
اگر سوي ايران کشيدي سپاه
نيرزيد ايران بيک مهره موم
وزان پس همي داشت آهنگ روم
بپرموده و ساوه شاه آن رسيد
که کس درجهان آن شگفتي نديد
اگر چه فراوان کشيديم رنج
نه شان پيل مانديم زان پس نه گنج
بنوي يکي گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه
کنون چاره دام او چون کنيم
که آسان سر از بند بيرون کنيم
شهنشاه راکارهاساختست
وزين چاره بي رنج پرداختست
شما هريکي چاره جان کنيد
بدين خستگي تاچه درمان کنيد
من از راز پردخته کردم دلم
زتيمارجان را همي بگسلم
پس پرده نامور پهلوان
يکي خواهرش بود روشن روان
خردمند راگرديه نام بود
دلارام وانجام بهرام بود
چواز پرده گفت برادر شنيد
برآشفت وز کين دلش بردميد
بران انجمن شد سري پرسخن
زبان پر ز گفتارهاي کهن
برادر چو آواز خواهر شنيد
زگفتار وپاسخ فرو آرميد
چنان هم زگفتار ايرانيان
بماندند يکسر زبيم زيان
چنين گفت پس گرديه با سپاه
که اي نامداران جوينده راه
زگفتار خامش چرا مانديد
چنين از جگر خون برافشانديد
ز ايران سرانيد وجنگ آوران
خردمند ودانا وافسونگران
چه بينيد يکسر به کار اندرون
چه بازي نهيد اندرين دشت خون
چنين گفت ايزد گشسب سوار
که اي ازگرانمايگان يادگار
زبانهاي ماگر شود تيغ نيز
زدرياي راي تو گيرد گريز
همه کارهاي شما ايزديست
زمردي و ز دانش و بخرديست
نبايد که راي پلنگ آوريم
که با هرکسي راي جنگ آوريم
مجوييد ازين پس کس ازمن سخن
کزين باره ام پاسخ آمد ببن
اگر جنگ سازيد ياري کنيم
به پيش سواران سواري کنيم
چوخشنود باشد ز من پهلوان
برآنم که جاويد مانم جوان