داستان درنهادن شطرنج

چنين گفت موبد که يک روز شاه
به ديباي رومي بياراست گاه
بياويخت تاج از بر تخت عاج
همه جاي عاج و همه جاي تاج
همه کاخ پر موبد و مرزبان
ز بلخ و ز بامين و ز کرزبان
چنين آگهي يافت شاه جهان
ز گفتار بيدار کارآگهان
که آمد فرستاده شاه هند
ابا پيل و چتر و سواران سند
شتروار بارست با او هزار
همي راه جويد بر شهريار
همانگه چو بشنيد بيدار شاه
پذيره فرستاد چندي سپاه
چو آمد بر شهريار بزرگ
فرستاده نامدار و سترگ
برسم بزرگان نيايش گرفت
جهان آفرين را ستايش گرفت
گهرکرد بسيار پيشش نثار
يکي چتر و ده پيل با گوشوار
بياراسته چتر هندي به زر
بدو بافته چند گونه گهر
سر بار بگشاد در بارگاه
بياورد يک سر همه نزد شاه
فراوان ببار اندرون سيم و زر
چه از مشک و عنبر چه از عود تر
ز ياقوت والماس وز تيغ هند
همه تيغ هندي سراسر پرند
ز چيزي که خيزد ز قنوج و راي
زده دست و پاي آوريده به جاي
ببردند يک سر همه پيش تخت
نگه کرد سالار خورشيد بخت
ز چيزي که برد اندران راي رنج
فرستاد کسري سراسر به گنج
بياورد پس نامه اي بر پرند
نبشته بنوشين روان راي هند
يکي تخت شطرنج کرده به رنج
تهي کرده از رنج شطرنج گنج
بياورد پيغام هندي ز راي
که تا چرخ باشد تو بادي به جاي
کسي کو بدانش برد رنج بيش
بفرماي تا تخت شطرنج پيش
نهند و ز هر گونه راي آورند
که اين نغز بازي به جاي آورند
بدانند هرمهره اي را به نام
که گويند پس خانه او کدام
پياده بدانند و پيل و سپاه
رخ واسب و رفتار فرزين و شاه
گراين نغز بازي به جاي آورند
درين کار پاکيزه راي آورند
همان باژ و ساوي که فرمودشاه
به خوبي فرستم بران بارگاه
وگر نامداران ايران گروه
ازين دانش آيند يک سر ستوه
چو با دانش ما ندارند تاو
نخواهند زين بوم و بر باژ و ساو
همان باژ بايد پذيرفت نيز
که دانش به از نامبردار چيز
دل و گوش کسري بگوينده داد
سخنها برو کرد گوينده ياد
نهادند شطرنج نزديک شاه
به مهره درون کرد چندي نگاه
ز تختش يکي مهره از عاج بود
پر از رنگ پيکر دگر ساج بود
بپرسيد ازو شاه پيروزبخت
ازان پيکر ومهره ومشک وتخت
چنين داد پاسخ که اي شهريار
همه رسم و راه از در کارزار
ببيني چويابي به بازيش راه
رخ و پيل و آرايش رزمگاه
بدو گفت يک هفته ما را زمان
ببازيم هشتم به روشن روان
يکي خرم ايوان بپرداختند
فرستاده را پايگه ساختند
رد وموبدان نماينده راه
برفتند يک سر به نزديک شاه
نهادند پس تخت شطرنج پيش
نگه کرد هريک ز اندازه بيش
بجستند و هر گونه اي ساختند
ز هر دست يکبارش انداختند
يکي گفت وپرسيد و ديگر شنيد
نياورد کس راه بازي پديد
برفتند يکسر پرآژنگ چهر
بيامد برشاه بوزرجمهر
ورا زان سخن نيک ناکام ديد
به آغاز آن رنج فرجام ديد
به کسري چنين گفت کاي پادشا
جهاندار و بيدار و فرمانروا
من اين نغز بازي به جاي آورم
خرد را بدين رهنماي آورم
بدو گفت شاه اين سخن کارتست
که روشن روان بادي وتندرست
کنون راي قنوج گويد که شاه
ندارد يکي مرد جوينده راه
شکست بزرگ است بر موبدان
به در گاه و بر گاه و بر بخردان
بياورد شطرنج بوزرجمهر
پرانديشه بنشست و بگشاد چهر
همي جست بازي چپ و دست راست
همي راند تا جاي هريک کجاست
به يک روز و يک شب چو بازيش يافت
از ايوان سوي شاه ايران شتافت
بدو گفت کاي شاه پيروزبخت
نگه کردم اين مهره و مشک و تخت
به خوبي همه بازي آمد به جاي
به بخت بلند جهان کدخداي
فرستاده شاه را پيش خواه
کسي را که دارند ما را نگاه
شهنشاه بايد که بيند نخست
يکي رزمگاهست گويي درست
ز گفتار او شاد شد شهريار
ورا نيک پي خواند و به روزگار
بفرمود تا موبدان و ردان
برفتند با نامور بخردان
فرستاده راي را پيش خواند
بران نامور پيشگاهش نشاند
بدو گفت گوينده بوزرجمهر
که اي موبد راي خورشيد چهر
ازين مهرها راي با توچه گفت
که همواره با توخرد باد جفت
چنين داد پاسخ که فرخنده راي
چو از پيش او من برفتم ز جاي
مرا گفت کين مهره ساج و عاج
ببر پيش تخت خداوند تاج
بگويش که با موبد و راي زن
بنه پيش و بنشان يکي انجمن
گر اين نغز بازي به جاي آورند
پسنديده و دلرباي آورند
همين بدره و برده و باژ و ساو
فرستيم چندانک داريم تاو
و گر شاه و فرزانگان اين به جاي
نيارند روشن ندارند راي
وگر شاه وفرزانگان اين بجاي
نيارند روشن ندارند راي
نبايد که خواهد ز ما باژ و گنج
دريغ آيدش جان دانا به رنج
چو بيند دل و راي باريک ما
فزونتر فرستد به نزديک ما
برتخت آن شاه بيداربخت
بياورد و بنهاد شطرنج وتخت
چنين گفت با موبدان و ردان
که اي نامور پاک دل بخردان
همه گوش داريد گفتار اوي
هم آن را هشيار سالار اوي
بياراست دانا يکي رزمگاه
به قلب اندرون ساخته جاي شاه
چپ و راست صف برکشيده سوار
پياده به پيش اندرون نيزه دار
هشيوار دستور در پيش شاه
به رزم اندرونش نماينده راه
مبارز که اسب افگند بر دو روي
به دست چپش پيل پرخاشجوي
وزو برتر اسبان جنگي به پاي
بدان تاکه آيد به بالاي راي
چو بوزرجمهر آن سپه را براند
همه انجمن درشگفتي بماند
غمي شد فرستاده هند سخت
بماند اندر آن کار هشيار بخت
شگفت اندرو مرد جادو بماند
دلش را به انديشه اندر نشاند
که اين تخت شطرنج هرگز نديد
نه از کاردانان هندي شنيد
چگونه فراز آمدش راي اين
به گيتي نگيرد کسي جاي اين
چنان گشت کسري ز بوزرجمهر
که گفتي بدوبخت بنمود چهر
يکي جام فرمود پس شهريار
که کردند پرگوهر شاهوار
يکي بدره دينار واسبي به زين
بدو داد و کردش بسي آفرين
بشد مرد دانا به آرام خويش
يکي تخت و پرگار بنهاد پيش
به شطرنج و انديشه هندوان
نگه کرد و بفزود رنج روان
خرد بادل روشن انباز کرد
به انديشه بنهاد برتخت نرد
دومهره بفرمود کردن ز عاج
همه پيکر عاج همرنگ ساج
يکي رزمگه ساخت شطرنج وار
دو رويه برآراسته کارزار
دولشکر ببخشيد بر هشت بهر
همه رزمجويان گيرنده شهر
زمين وار لشکر گهي چارسوي
دوشاه گرانمايه و نيک خوي
کم و بيش دارند هر دو به هم
يکي از دگر برنگيرد ستم
به فرمان ايشان سپاه از دو روي
به تندي بياراسته جنگجوي
يکي را چوتنها بگيرد دو تن
ز لشکر برين يک تن آيد شکن
به هرجاي پيش وپس اندر سپاه
گرازان دو شاه اندران رزمگاه
همي اين بران آن برين برگذشت
گهي رزم کوه و گهي رزم دشت
برين گونه تا بر که بودي شکن
شدندي دو شاه و سپاه انجمن
بدين سان که گفتم بياراست نرد
برشاه شد يک به يک ياد کرد
وزان رفتن شاه برترمنش
همانش ستايش همان سرزنش
ز نيروي و فرمان و جنگ سپاه
بگسترد و بنمود يک يک شاه
دل شاه ايران ازو خيره ماند
خرد را بانديشه اندر نشاند
همي گفت کاي مرد روشن روان
جوان بادي و روزگارت جوان
بفرمود تا ساروان دو هزار
بيارد شتر تا در شهريار
ز باري که خيزد ز روم و ز چين
ز هيتال و مکران و ايران زمين
ز گنج شهنشاه کردند بار
بشد کاروان از در شهريار
چوشد بارهاي شتر ساخته
دل شاه زان کار پرداخته
فرستاده راي را پيش خواند
ز دانش فراوان سخنها براند
يکي نامه بنوشت نزديک اوي
پر از دانش و رامش و رنگ و بوي
سر نامه کرد آفرين بزرگ
به يزدان پناهش ز ديو سترگ
دگر گفت کاي نامور شاه هند
ز درياي قنوج تا پيش سند
رسيداين فرستاده راي زن
ابا چتر و پيلان بدين انجمن
همان تخت شطرنج و پيغام راي
شنيديم و پيغامش امد بجاي
ز داناي هندي زمان خواستيم
به دانش روان را بياراستيم
بسي راي زد موبد پاک راي
پژوهيد وآورد بازي به جاي
کنون آمد اين موبد هوشمند
به قنوج نزديک راي بلند
شتروار بار گران دو هزار
پسنديده بار از در شهريار
نهاديم برجاي شطرنج نرد
کنون تا به بازي که آرد نبرد
برهمن فر وان بود پاک راي
که اين بازي آرد به دانش به جاي
ز چيزي که ديد اين فرستاده رنج
فرستد همه راي هندي به گنج
وراي دون کجا راي با راهنماي
بکوشند بازي نيايد به جاي
شتروار بايد که هم زين شمار
به پيمان کند راي قنوج بار
کند بار همراه با بار ما
چنينست پيمان و بازار ما
چوخورشيد رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوزرجمهر
چو آمد ز ايران به نزديک راي
برهمن بشادي و را رهنماي
ابا بار با نامه وتخت نرد
دلش پر ز بازار ننگ ونبرد
چو آمد به نزديکي تخت اوي
بديد آن سر و افسر و بخت اوي
فراوانش بستود بر پهلوي
بدو داد پس نامه خسروي
ز شطرنج وز راه وز رنج راي
بگفت آنچه آمد يکايک به جاي
پيام شهنشاه با او بگفت
رخ راي هندي چوگل برشگفت
بگفت آن کجا ديد پاينده مرد
چنان هم سراسر بياورد نرد
ز بازي و از مهره و راي شاه
وزان موبدان نماينده راه
به نامه دورن آنچه کردست ياد
بخواند بداند نپيچد ز داد
ز گفتار اوشد رخ شاه زرد
چو بشنيد گفتار شطرنج و نرد
بيامد يکي نامور کدخداي
فرستاده را داد شايسته جاي
يکي خرم ايوان بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
زمان خواست پس نامور هفت روز
برفت آنک بودند دانش فروز
به کشور ز پيران شايسته مرد
يکي انجمن کرد و بنهاد نرد
به يک هفته آنکس که بد تيزوير
ازان نامداران برنا و پير
همي بازجستند بازي نرد
به رشک و براي وبه ننگ و نبرد
بهشتم چنين گفت موبد به راي
که اين را نداند کسي سر زپاي
مگر با روان يار گردد خرد
کزين مهره بازي برون آورد
بيامد نهم روز بوزرجمهر
پر از آرزو دل پرآژنگ چهر
که کسري نفرمود ما را درنگ
نبايد که گردد دل شاه تنگ
بشد موبدان را ازان دل دژم
روان پر زغم ابروان پر زخم
بزرگان دانا به يک سو شدند
به ناداني خويش خستو شدند
چو آن ديد بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر
بگسترد پيش اندرون تخت نرد
همه گردش مهرها ياد کرد
سپهدار بنمود و جنگ سپاه
هم آرايش رزم و فرمان شاه
ازو خيره شد راي با راي زن
ز کشور بسي نامدار انجمن
همه مهتران آفرين خواندند
ورا موبد پاک دين خواندند
ز هر دانشي زو بپرسيد راي
همه پاسخ آمد يکايک به جاي
خروشي برآمد ز دانندگان
ز دانش پژوهان وخوانندگان
که اينت سخنگوي داننده مرد
نه از بهر شطرنج و بازي نرد
بياورد زان پس شتر دو هزار
همه گنج قنوح کردند بار
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر
همه جامه وجام پيکر گهر
ابا باژ يکساله از پيشگاه
فرستاد يک سر به درگاه شاه
يکي افسري خواست از گنج راي
همان جامه زر ز سر تا به پاي
بدو داد وچند آفرين کرد نيز
بيارانش بخشيد بسيار چيز
شتر دو ازار آنک از پيش برد
ابا باژ و هديه مر او را سپرد
يکي کاروان بد که کس پيش ازان
نراند و نبد خواسته بيش ازان
بيامد ز قنوج بوزرجمهر
برافراخته سر بگردان سپهر
دلي شاد با نامه شاه هند
نبشته به هندي خطي بر پرند
که راي و بزرگان گوايي دهند
نه از بيم کزنيک رايي دهند
که چون شاه نوشين روان کس نديد
نه از موبد سالخورده شنيد
نه کس دانشي تر ز دستور اوي
ز دانش سپهرست گنجور اوي
فرستاده شد باژ يک ساله پيش
اگر بيش بايد فرستيم بيش
ز باژي که پيمان نهاديم نيز
فرستاده شد هرچ بايست چيز
چو آگاهي آمد ز دانا به شاه
که با کام و با خوبي آمد ز راه
ازان آگهي شاد شد شهريار
بفرمود تاهرک بد نامدار
ز شهر و ز لشکر خبيره شدند
همه نامداران پذيره شدند
به شهر اندر آمد چنان ارجمند
به پيروزي شهريار بلند
به ايوان چو آمد به نزديک تخت
برو شهريار آفرين کرد سخت
ببر در گرفتش جهاندار شاه
بپرسيدش از راي وز رنج راه
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر
ازان بخت بيدار و مهر سپهر
پس آن نامه راي پيروزبخت
بياورد و بنهاد در پيش تخت
بفرمود تا يزدگرد دبير
بيامد بر شاه دانش پذير
چو آن نامه راي هندي بخواند
يکي انجمن درشگفتي بماند
هم از دانش و راي بوزرجمهر
ازان بخت سالار خورشيد چهر
چنين گفت کسري که يزدان سپاس
که هستم خردمند و نيکي شناس
مهان تاج وتخت مرا بنده اند
دل وجان به مهر من آگنده اند
شگفتي تر از کار بوزرجمهر
که دانش بدو داد چندين سپهر
سپاس از خداوند خورشيد وماه
کزويست پيروزي و دستگاه
برين داستان برسخن ساختم
به طلخند و شطرنج پرداختم