رزم خاقان چين با هيتاليان - قسمت اول

چنين گفت پرمايه دهقان پير
سخن هرچ زو بشنوي يادگير
که از نامداران با فر و داد
ز مردان جنگي به فر ونژاد
چوخاقان چيني نبود از مهان
گذشته ز کسري بگرد جهان
همان تا لب رود جيحون ز چين
برو خواندندي بداد آفرين
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
بگلزريون بودزان روي چاج
سخنهاي کسري به گرد جهان
پراگنده شد درميان مهان
به مردي و دانايي و فرهي
بزرگي وآيين شاهنشهي
خردمند خاقان بدان روزگار
همي دوستي جست با شهريار
يکي چند بنشست با راي زن
همه نامداران شدند انجمن
بدان دوستي را همي جاي جست
همان از رد و موبدان راي جست
يکي هديه آراست پس بي شمار
همه ياد کرد از در شهريار
ز اسبان چيني و ديباي چين
ز تخت وز تاج وز تيغ و نگين
طرايف که باشد به چين اندرون
بياراست از هر دري برهيون
ز دينار چيني ز بهر نثار
به گنجور فرمود تا سي هزار
بياورد و با هديه ها يار کرد
دگر را همه بار دينار کرد
سخنگوي مردي بجست از مهان
خردمند و گرديده گرد جهان
بفرمود تا پيش اوشد دبير
ز خاقان يکي نامه اي برحرير
نبشتند برسان ارژنگ چين
سوي شاه با صد هزار آفرين
گذر مرد را سوي هيتال بود
همه ره پر از تيغ و کوپال بود
ز سغد اندرون تا به جيحون سپاه
کشيده رده پيش هيتال شاه
گوي غاتفر نام سالارشان
به جنگ اندورن نامبردارشان
چو آگه شد از کار خاقان چين
وزان هديه شهريار زمين
ز لشکر جهانديده گان را بخواند
سخن سر به سر پيش ايشان براند
چنين گفت باسرکشان غاتفر
که مارا بدآمد ز اختر به سر
اگر شاه ايران و خاقان چين
بسازند وز دل کنند آفرين
هراسست زين دوستي بهر ما
برين روي ويران شود شهرما
ببايد يکي تاختن ساختن
جهان از فرستاده پرداختن
زلشکر يکي نامور برگزيد
سرافراز جنگي چنانچون سزيد
بتاراج داد آن همه خواسته
هيونان واسبان آراسته
فرستاده را سر بريدند پست
ز ترکان چيني سواري نجست
چوآگاهي آمد به خاقان چين
دلش گشت پر درد و سر پر ز کين
سپه را ز قجغارباشي براند
به چين وختن نامداري نماند
ز خويشان ارجاسب وافراسياب
نپرداخت يک تن به آرام و خواب
برفتند يکسر به گلزريون
همه سر پر از خشم و دل پر زخون
سپهدار خاقان چين سنجه بود
همي به آسمان بر زد از خاک دود
ز جوش سواران به چاچ اندرون
چو خون شد به رنگ آب گلزريون
چو آگاه شد غاتفر زان سخن
که خاقان چيني چه افگند بن
سپاهي ز هيتاليان برگزيد
که گشت آفتاب ازجهان ناپديد
زبلخ وز شگنان و آموي و زم
سليح وسپه خواست و گنج درم
ز سومان وز ترمذ و ويسه گرد
سپاهي برآمد زهرسوي گرد
ز کوه و بيابان وز ريگ و شخ
بجوشيد لشکر چو مور و ملخ
چو بگذشت خاقان برود برک
توگفتي همي تيغ بارد فلک
سپاه انجمن کرد بر ماي و مرغ
سيه گشت خورشيد چون پر چرغ
ز بس نيزه وتيغهاي بنفش
درفشيدن گونه گونه درفش
به خارا پر از گرد وکوپال بود
که لشکرگه شاه هيتال بود
بشد غاتفر با سپاهي چو کوه
ز هيتال گرد آور ديده گروه
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه
ز تنگي ببستند بر باد راه
درخشيدن تيغهاي سران
گراييدن گرزهاي گران
توگفتي که آهن زبان داردي
هوا گرز را ترجمان داردي
يکي باد برخاست و گردي سياه
بشد روشنايي ز خورشيد و ماه
کشاني وسغدي شدند انجمن
پر از آب رو کودک و مرد وزن
که تا چون بود کارآن رزمگاه
کرا بردهد گردش هور وماه
يکي هفته آن لشکر جنگجوي
بروي اندر آورده بودند روي
به هر جاي برتوده اي کشته بود
ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود
ز بس نيزه و گرز و کوپال و تيغ
توگفتي همي سنگ بارد ز ميغ
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب
بهشتم سوي غاتفر گشت گرد
سيه شد جهان چوشب لاژورد
شکست اندر آمد به هيتاليان
شکستي که بستنش تا ساليان
نديدند وهرکس کزيشان بماند
به دل در همي نام يزدان بخواند
پراگنده بر هر سويي خسته بود
همه مرز پرکشته وبسته بود
همي اين بدان آن بدين گفت جنگ
نديديم هرگز چنين با درنگ
همانا نه مردم بدند آن سپاه
نشايست کردن بديشان نگاه
به چهره همه ديو بودند و دد
به دل دور ز انديشه نيک و بد
ز ژوپين وز نيزه و گرز و تيغ
توگفتي ندانند راه گريغ
همه چهره اژدها داشتند
همه نيزه بر ابر بگذاشتند
همه چنگهاشان بسان پلنگ
نشد سير دلشان توگويي ز جنگ
يکي زين ز اسبان نبرداشتند
بخفتند و بر برف بگذاشتند
خورش بارگي راهمه خار بود
سواري بخفتي دو بيدار بود
نداريم ما تاب خاقان چين
گذر کرد بايد به ايران زمين
گر اي دون که فرمان برد غاتفر
ببندد به فرمان کسري کمر
سپارد بدو شهر هيتال را
فرامش کند گرز و کوپال را
وگرنه خود از تخمه خوشنواز
گزينيم جنگاوري سرفراز
که اوشاد باشد بنوشين روان
بدو دولت پير گردد جوان
بگويد بدو کار خاقان چين
جهاني بروبر کنند آفرين
که با فر و برزست و بخش و خرد
همي راستي را خرد پرورد
نهادست بر قيصران باژ و ساو
ندارند با او کسي زور و تاو
ز هيتاليان کودک و مرد وزن
برين يک سخن برشدند انجمن
چغاني گوي بود فرخ نژاد
جهانجوي پر دانش و بخش و داد
خردمند و نامش فغانيش بود
که با گنج و با لشکر خويش بود
بزرگان هيتال وخاقان چين
به شاهي برو خواندند آفرين
پس آگاهي آمد به شاه بزرگ
ز خاقان که شد نامدار سترگ
ز هيتال و گردان آن انجمن
که آمد ز خاقان بريشان شکن
ز شاه چغاني که با بخت نو
بيامد نشست از بر تخت نو
پرانديشه بنشست شاه جهان
ز گفتار بيدار کارآگهان
به ايوان بياراست جاي نشست
برفتند گردان خسروپرست
ابا موبد موبدان اردشير
چوشاپور وچون يزدگرد دبير
همان بخردان نماينده راه
نشستند يک سر بر تخت شاه
چنين گفت کسري که اي بخردان
جهان گشته و کار ديده ردان
يکي آگهي يافتم ناپسند
سخنهاي ناخوب و ناسودمند
ز هيتال وز ترک وخاقان چين
وزان مرزبانان توران زمين
بي اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ وز چين وز ترک و ختن
يکي هفته هيتال با ترک و چين
ز اسبان نبرداشتند ايچ زين
به فرجام هيتال برگشته شد
دو بهره مگر خسته و کشته شد
بدان نامداري که هيتال بود
جهاني پر از گرز وکوپال بود
شگفتست کآمد بريشان شکست
سپهبد مباد ايچ با راي پست
اگر غاتفر داشتي نام و راي
نبردي سپهر آن سپه را ز جاي
چوشد مرز هيتاليان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور
نو آيين يکي شاه بنشاندند
به شاهي برو آفرين خواندند
نشستست خاقان بدان روي چاج
سرافراز با لشگر و گنج تاج
ز خويشان ارجاسب و افراسياب
جز از مرز ايران نبينند به خواب
ز پيروزي لشکر غاتفر
همي برفرازد به خورشيد سر
سزد گر نباشيم همداستان
که خاقان نخواند چنين داستان
که تا آن زمين پادشاهي مراست
که دارند ازو چينيان پشت راست
همه زيردستان از ايشان به رنج
سپرده بديشان زن و مرد و گنج
چه بينيد يکسر کنون اندرين
چه سازيم با ترک وخاقان چين
بزرگان داننده برخاستند
همه پاسخش را بياراستند
گرفتند يک سر برو آفرين
که اي شاه نيک اختر و پاکدين
همه مرز هيتال آهرمنند
دورويند واين مرز را دشمنند
بريشان سزد هرچ آيد ز بد
هم از شاه گفتار نيکو سزد
ازيشان اگر نيستي کين و درد
جز از خون آن شاه آزادمرد
بکشتند پيروز را ناگهان
چنان شهرياري چراغ جهان
مبادا که باشند يک روز شاد
که هرگز نخيزد ز بيداد داد
چنينست بادافره دادگر
همان بدکنش را بد آيد به سر
ز خاقان اگر شاه راند سخن
که دارد به دل کين و درد کهن
سزد گر ز خويشان افراسياب
بدآموز دارد دو ديده پرآب
دگر آنک پيروز شد دل گرفت
اگر زو بترسي نباشد شگفت
ز هيتال وز لشکر غاتفر
مکن ياد وتيمار ايشان مخور
ز خويشان ارجاسب و افراسياب
زخاقان که بنشست ازان روي آب
به روشن روان کار ايشان بساز
تويي درجهان شاه گردن فراز
فروغ از تو گيرد روان و خرد
انوشه کسي کو روان پرورد
تو داناتري از بزرگ انجمن
نبايدت فرزانه و راي زن
تو را زيبد اندر جهان تاج وتخت
که با فر و برزي و با راي و بخت
اگر شاه سوي خراسان شود
ازين پادشاهي هراسان شود
هرآن گه که بينند بي شاه بوم
زمان تا زمان لشکر آيد ز روم
از ايرانيان باز خواهند کين
نماند بروبوم ايران زمين
نه کس پاي برخاک ايران نهاد
نه زين پادشاهي ببد کرد ياد
اگر شاه را راي کينست وجنگ
ازو رام گردد به دريا نهنگ
چو بشنيد ز ايرانيان شهريار
ز بزم وز پرخاش وز کارزار
کسي را نبد گرد رزم آرزوي
به بزم و بناز اندرون کرده خوي
بدانست شاه جهان کدخداي
که اندر دل بخردان چيست راي
چنين داد پاسخ که يزدان سپاس
کزو دارم اندر دو گيتي هراس
که ايشان نجستند جز خواب وخورد
فراموش کردند گرد نبرد
شما را بر آسايش و بزمگاه
گران شد چنينتان سر از رزمگاه
تن آسان شود هرک رنج آورد
ز رنج تنش باز گنج آورد
به نيروي يزدان سرماه را
بسيجيم يک سر همه راه را
به سوي خراسان کشم لشکري
بخواهم سپاهي ز هرکشوري
جهان از بدان پاک بي خوکنم
بداد ودهش کشوري نو کنم
همه نامداران فروماندند
به پوزش برو آفرين خواندند
که اي شاه پيروز با فر و داد
زمانه به ديدار توشاد باد
همه نامداران تو را بنده ايم
به فرمان و رايت سرافگنده ايم
هرآنگه که فرمان دهد کارزار
نبيند ز ما کاهلي شهريار
ازان پس چو بنشست با راي زن
بزرگان وکسري شدند انجمن
همي بود ازين گونه تا ماه نو
برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتي که جامي ز ياقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد
بديدند بر چهره شاه ماه
خروشي برآمد ز درگاه شاه
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ
زمين شد به کردار زرين جناغ
خروش آمد و ناله گاو دم
ببستند بر پيل رويينه خم
دمادم به لشکر گه آمد سپاه
تبيره زنان برگرفتند راه
بدرگاه شد يزدگرد دبير
ابا راي زن موبد اردشير
نبشتند نامه به هر کشوري
بهر نامداري و هرمهتري
که شد شاه با لشکر از بهر رزم
شما کهتري را مسازيد بزم
بفرمود نامه بخاقان چين
فغانيش راهم بکرد آفرين
يکي لشکري از مداين براند
که روي زمين جز بدريا نماند
زمين کوه تاکوه يک سر سپاه
درفش جهاندار بر قلبگاه
يکي لشکري سوي گرگان کشيد
که گشت آفتاب از جهان ناپديد
بياسود چندي ز بهر شکار
همي گشت درکوه و در مرغزار
بسغد اندرون بود خاقان که شاه
به گرگان همي راي زد با سپاه
ز خويشان ارجاسب و افراسياب
شده سغد يکسر چو درياي آب
همي گفت خاقان سپاه مرا
زمين برنتابد کلاه مرا
از ايدر سپه سوي ايران کشيم
وز ايران به دشت دليران کشيم
همه خاک ايران به چين آوريم
همان تازيان را بدين آوريم
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه اورنگ شاهي نه از تخت بخت
همي بود يک چند باگفت وگوي
جهانجوي با لشکري جنگجوي
چنين تا بيامد ز شاه آگهي
کز ايران بجنبيد با فرهي
وزان به خت پيروزي و دستگاه
ز دريا به دريا کشيده سپاه
بپيچيد خاقان چو آگاه شد
به رزم اندرون راه کوتاه شد
به انديشه بنشست با راي زن
بزرگان لشکر شدند انجمن
سپهدار خاقان به دستور گفت
که اين آگهي خوار نتوان نهفت
شنيدم که کسري به گرگان رسيد
همه روي کشور سپه گستريد
ندارد همانا ز ما آگاهي
وگر تارک از راي دارد تهي
ز چين تا به جيحون سپاه منست
جهان زير فر کلاه منست
مرا پيش او رفت بايد به جنگ
بپوشد درم آتش نام وننگ
گماند کزو بگذري راه نيست
و گر در زمانه جز او شاه نيست
بياگاهد اکنون چومن جنگجوي
شوم با سواران چين پيش اوي
خردمند مردي به خاقان چين
چنين گفت کاي شهريار زمين
تو با شاه ايران مکن رزم ياد
مده پادشاهي و لشکر به باد
ز شاهان نجويد کسي جاي اوي
مگر تيره باشد دل و راي اوي
که با فر او تخت را شاه نيست
بديدار او در فلک ماه نيست
همي باژ خواهد ز هند وز روم
ز جايي که گنجست و آباد بوم
خداوند تاجست و زيباي تخت
جهاندار و بيدار و پيروز بخت
چوبشنيد خاقان ز موبد سخن
يکي راي شايسته افگند بن
چنين گفت با کاردان راه جوي
که اين را چه بيند خردمند روي
دوکارست پيش اندرون ناگزير
که خامش نشايد بدن خيره خير
که آن را به پايان جز از رنج نيست
به از بر پراگندن گنج نيست
ز دينار پوشش نيايد نه خورد
نه گستردني روز ننگ و نبرد
بدو ايمني بايد و خوردني
همان پوشش و نغز گستردني
هرآنکس که از بد هراسان شود
درم خوار گيرد تن آسان شود
ز لشکر سخنگوي ده برگزيد
که دانند گفتار دانا شنيد
يکي نامه بنبشت با آفرين
سخندان چيني چو ار تنگ چين
برفت آن خرد يافته ده سوار
نهان پرسخن تا درشهريار
به کسري چو برداشتند آگهي
بياراست ايوان شاهنشهي
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
برفتند هر ده برشهريار
ابا نامه و هديه و با نثار
جهاندار چون ديد بنواختشان
ز خاقان بپرسيد و بنشاختشان
نهادند سر پيش او بر زمين
بدادند پيغام خاقان چين
به چيني يکي نامه اي برحرير
فرستاده بنهاد پيش دبير
دبير آن زمان نامه خواندن گرفت
همه انجمن ماند اندر شگفت
سر نامه بود از نخست آفرين
ز دادار بر شهريار زمين
دگر سر فرازي و گنج و سپاه
سليح وبزرگي نمودن به شاه
سه ديگر سخن آنک فغفور چين
مراخواند اندر جهان آفرين
مرا داد بي آرزو دخترش
نجويند جز راي من لشکرش
وزان هديه کز پيش نزديک شاه
فرستاد وهيتال بستد ز راه
بران کينه رفتم من از شهر چاج
که بستانم از غاتفر گنج وتاج
بدان گونه رفتم ز گلزريون
که شد لعلگون آب جيحون ز خون
چو آگاهي آمد به ماچين و چين
بگوينده برخوانديم آفرين
ز پيروزي شاه ومردانگي
خردمندي و شرم و فرزانگي
همه دوستي بودي اندرنهان
که جوييم باشهريار جهان
چو آن نامه بشنيد و گفتار اوي
بزرگي ومردي وبازار اوي
فرستاده راجايگه ساختند
ستودند بسيار و بنواختند
چو خوان ومي آراستي ميگسار
فرستاده راخواستي شهريار
ببودند يک ماه نزديک شاه
به ايوان بزم و به نخچيرگاه
يکي بارگه ساخت روزي به دشت
ز گردسواران هوا تيره گشت
همه مرزبانان زرين کمر
بلوچي و گيلي به زرين سپر
سراسر بدان بارگاه آمدند
پرستنده نزديک شاه آمدند
چوسيصدز پيلان زرين ستام
ببردند وشمشير زرين نيام
درخشيدن تيغ و ژوپين وخشت
توگويي که زر اندر آهن سرشت
بديبا بياراسته پشت پيل
بدو تخت پيروزه هم رنگ نيل
زمين پرخروش وهوا پر ز جوش
همي کر شد مردم تيزگوش
فرستاده بردع وهند و روم
ز هر شهرياري ز آباد بوم
ز دشت سواران نيزه گزار
برفتند يک سر سوي شهريار
به چيني نمود آنک شاهي کراست
ز خورشيد تا پشت ماهي کراست
هوا پر شد از جوش گرد سوار
زمين پرشد از آلت کار زار
به دشت اندر آورد گه ساختند
سواران جنگي همي تاختند
به کوپال و تيغ و بتير و کمان
بگشتند گردنکشان يک زمان
همه دشت ژوپين زن و نيزه دار
به يک سو پياده به يک سو سوار
فرستاده گان را ز هر کشوري
ز هر نامداري و هر مهتري
شگفت آمد از لشکر و ساز اوي
همان چهره و نام وآواز اوي
فرستادگان يک به ديگر به راز
بگفتند کين شاه گردن فراز
هنر جويد وهيچ پيچد عنان
به کردار پيکر نمايد سنان
هنرگرد نمودي به ما شهريار
ازو داشتي هر يکي يادگار
چو هريک برفتي برشاه خويش
سخن داشتي يارهمراه خويش
بگفتي که چون شاه نوشين روان
بديده نبينند پير و جوان
سخن هرچ گفتند اندر نهان
بگفتند با شهريار جهان
به گنجور فرمود پس شهريار
که آرد به دشت آلت کارزار
بياورد خفتان وخود و زره
بفرمود تا برگشايد گره
گشاده برون کرد زورآزماي
نبرداشتي جوشن او زجاي
همان خود و خفتان و کوپال اوي
نبرداشتي جز بر و يال اوي
کمانکش نبودي به لشکر چنوي
نه ازنامداران چنان جنگجوي
به آوردگه رفت چون پيل مست
يکي گرزه گاو پيکر به دست
به زير اندرون با ره گامزن
ز بالاي او خيره شد انجمن
خروش آمد و ناله کرناي
هم از پشت پيلان جرنگ دراي
تبيره زنان پيش بردند سنج
زمين آمد از سم اسبان به رنج
شهنشاه با خود و گبر و سنان
چپ و راست گردان و پيچان عنان
فرستادگان خواندند آفرين
يکايک نهادند سر بر زمين
به ايوان شد از دشت شاه جهان
يکايک برفتند با اومهان
بفرمود تا پيش او شد دبير
ابا موبد موبدان اردشير
به قرطاس برنامه خسروي
نويسنده بنوشت بر پهلوي
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سرنامه کرد آفرين از نخست
بران دادگر کوسپهر آفريد
بلندي وتندي و مهر آفريد
همه بنده گانيم و او پادشاست
خرد برتوانايي او گواست
نفس جز به فرمان اونشمرد
پي مور بي او زمين نسپرد
ازو خواستم تا مگر آفرين
رساند ز ما سوي خاقان چين
نخست آنک گفتي ز هيتاليان
کزان گونه بستند بد را ميان
به بيداد برخيره خون ريختند
به دام نهاده خود آويختند
اگر بد کنش زور دارد چو شير
نبايد که باشد به يزدان دلير
چوايشان گرفتند راه پلنگ
تو پيروز گشتي برايشان به جنگ
و ديگر که گفتي ز گنج و سپاه
ز نيروي فغفور و تخت و کلاه
کسي کز بزرگي زند داستان
نباشد خردمند همداستان
توتخت بزرگي نديدي نه تاج
شگفت آمدت لشکر و مرز چاج
چنين باکسي گفت بايد که گنج
نبيند نه لشکر نه رزم و نه رنج
بزرگان گيتي مرا ديده اند
کسان کم نديدند بشنيده اند
که درياي چين را ندارم بآب
شود کوه از آرام من درشتاب
سراسر زمين زير گنج منست
کجا آب وخاکست رنج منست
سه ديگر کجا دوستي خواستي
به پيوند ما دل بياراستي
همي بزم جويي مرا نيست رزم
نه خرد کسي رزم هرگز به بزم
و ديگر که با نامبردار مرد
نجويد خردمند هرگز نبرد
بويژه که خود کرده باشد به جنگ
گه رزم جستن نجويد درنگ
بسي ديده باشد گه کارزار
نخواهد گه رزم آموزگار