داستان بوزرجمهر- قسمت دوم

شنيده سخنها فرامش مکن
که تاجست برتخت شاهي سخن
چوخواهي که دانسته آيد به بر
به گفتار بگشاي بند از هنر
چوگسترد خواهي به هر جاي نام
زبان برکشي همچو تيغ از نيام
چو بامرد دانات باشد نشست
زبردست گردد سر زير دست
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردي به گرد دروغ
سخنگوي چون بر گشايد سخن
بمان تا بگويد تو تندي مکن
زبان را چو با دل بود راستي
ببندد ز هر سو درکاستي
ز بيکار گويان تو دانا شوي
نگويي ازان سان کزو بشنوي
ز دانش دربي نيازي مجوي
و گر چند ازو سخني آيد بروي
هميشه دل شاه نوشين روان
مبادا ز آموختن ناتوان
بپرسيد پس موبد تيز مغز
که اندر جهان چيست کردار نغز
کجا مرد را روشنايي دهد
ز رنج زمانه رهايي دهد
چنين داد پاسخ که هر کو خرد
بيابد ز هر دو جهان بر خورد
بدو گفت گرنيستش بخردي
خرد خلعتي روشنست ايزدي
چنين داد پاسخ که دانش بهست
چو دانا بود برمهان برمهست
بدو گفت گر راه دانش نجست
بدين آب هرگز روان را نشست
چنين داد پاسخ که از مرد گرد
سرخويش را خوار بايد شمرد
اگر تاو دارد به روز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد
گرامي بود بر دل پادشا
بود جاودان شاد و فرمانروا
بدو گفت گرنيستش بهره زين
ندارد پژوهيدن آيين و دين
چنين داد پاسخ که آن به که مرگ
نهد بر سر او يکي تيره ترگ
دگر گفت کزبار آن ميوه دار
که دانا بکارد به باغ بهار
چه سازيم تاهرکسي برخوريم
وگر سايه او به پي بسپريم
چنين داد پاسخ که هر کو زبان
ز بد بسته دارد نرنجد روان
کسي را ندرد به گفتار پوست
بود بر دل انجمن نيز دوست
همه کار دشوارش آسان شود
ورا دشمن ودوست يکسان شود
دگر گفت کان کو ز راه گزند
بگردد بزرگست و هم ارجمند
چنين داد پاسخ که کردار بد
بسان درختيست با بار بد
اگر نرم گويد زبان کسي
درشتي به گوشش نيايد بسي
بدان کز زبانست گوشش به رنج
چو رنجش نجويي سخن را بسنج
همان کم سخن مرد خسروپرست
جز از پيش گاهش نشايد نشست
دگر از بديهاي نا آمده
گريزد چو از دام مرغ و دده
سه ديگر که بر بد توانا بود
بپرهيزد ار ويژه دانا بود
نيازد به کاري که ناکردنيست
نيازارد آن را که نازردنيست
نماند که نيکي برو بگذرد
پي روز نا آمده نشمرد
بدشمن ز نخچير آژيرتر
برو دوست همواره چون تير و پر
ز شادي که فرجام او غم بود
خردمند را ارز وي کم بود
تن آساني و کاهلي دور کن
بکوش وز رنج تنت سور کن
که ايدر تو را سود بي رنج نيست
چنان هم که بي پاسبان گنج نيست
ازين باره گفتار بسيار گشت
دل مردم خفته بيدار گشت
جهان زنده باد به نوشين روان
هميشه جهاندار و دولت جوان
برو خواندند آفرين موبدان
کنارنگ و بيداردل بخردان
ستودند شاه جهان را بسي
برفتند با خرمي هرکسي
دوهفته برين نيز بگذشت شاه
بپردخت روزي ز کاري سپاه
بفرمود تا موبدان و ردان
به ايوان خرامند با بخردان
بپرسيد شاه ازبن و از نژاد
ز تيزي و آرام و فرهنگ و داد
ز شاهي وز داد کنداوران
ز آغاز وفرجام نيک اختران
سخن کرد زين موبدان خواستار
به پرسش گرفت آنچ آيد به کار
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رخشنده گوهر برآر از نهفت
يکي آفرين کرد بوزرجمهر
که اي شاه روشن دل و خوب چهر
چنان دان که اندر جهان نيز شاه
يکي چون تو ننهاد برسرکلاه
به داد و به دانش به تاج و به تخت
به فر و به چهر و براي و به بخت
چوپرهيزکاري کند شهريار
چه نيکوست پرهيز با تاجدار
ز يزدان بترسد گه داوري
نگردد به ميل و بکنداوري
خرد راکند پادشا بر هوا
بدانگه که خشم آورد پادشا
نبايد که انديشه شهريار
بود جز پسنديده کردگار
ز يزدان شناسد همه خوب و زشت
به پاداش نيکي بجويد بهشت
زبان راست گوي و دل آزرم جوي
هميشه جهان را بدو آبروي
هران کس که باشد ورا راي زن
سبک باشد اندر دل انجمن
سخن گوي وروشن دل و دادده
کهان را بکه دارد و مه به مه
کسي کو بود شاه را زير دست
نبايد که يابد به جائي شکست
بدانگه شد تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند
نگه داشتن کار درگاه را
به زهر آژدن کام بدخواه را
چو دارد ز هر دانشي آگهي
بماند جهاندار با فرهي
نبايد که خسبد کسي دردمند
که آيد مگر شاه را زو گزند
کسي کو به بادافره اندرخورست
کجا بدنژادست و بد گوهرست
کند شاه دور از ميان گروه
بي آزار تا زو نگردد ستوه
هران کس که باشد به زندان شاه
گنهکار گر مردم بيگناه
به فرمان يزدان ببايد گشاد
بزند و باست آنچ کردست ياد
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه
براسايد از درد فريادخواه
چو آژير باشي ز دشمن براي
بدانديش را دل برآيد ز جاي
همه رخنه پادشاهي بمرد
بداري به هنگام پيش از نبرد
به چيزي که گردد نکوهيده شاه
نکوهش بود نيز با فر و گاه
ازو دور گشتن به رغم هوا
خرد را بران راي کردن گوا
فزودن به فرزند برمهر خويش
چو در آب ديدن بود چهر خويش
ز فرهنگ وز دانش آموختن
سزد گر دلت يابد افروختن
گشادن برو بر در گنج خويش
نبايد که يادآورد رنج خويش
هرانگه که يازد ببد کار دست
دل شاه بچه نبايد شکست
چو بر بد کنش دست گردد دراز
به خون جز به فرمان يزدان مياز
و گر دشمني يابي اندر دلش
چو خوباشد از بوستان بگسلش
که گر دير ماند بنيرو شود
وزو باغ شاهي پرآهو شود
چوباشد جهانجوي با فر و هوش
نبايد که دارد به بدگوي گوش
ز دستور بد گوهر و گفت بد
تباهي به ديهيم شاهي رسد
نبايد شنيدن ز نادان سخن
چو بد گويد از داد فرمان مکن
همه راستي بايد آراستن
نبايد که ديو آورد کاستن
چواين گفتها بشنود پارسا
خرد راکند بر دلش پادشا
کند آفرين تاج برشهريار
شود تخت شاهي برو پايدار
بنازد بدو تاج شاهي و تخت
بدانديش نوميد گردد زبخت
چو برگردد اين چرخ ناپايدار
ازو نام نيکو بود يادگار
بماناد تا روز باشد جوان
هنر يافته جان نوشين روان
ز گفتار او انجمن خيره شد
همه راي دانندگان تيره شد
چو نوشين روان آن سخنها شنود
به روزيش چندانک بد برفزود
وزان پندها ديده پر آب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
يکي انجمن لب پر از آفرين
برفتند ز ايوان شاه زمين
برين نيز بگذشت يک هفته روز
بهشتم چو بفروخت گيتي فروز
بيانداخت آن چادر لاژورد
بياراست گيتي به ديباي زرد
شهنشاه بنشست با موبدان
جهانديده و کار کرده ردان
سرموبد موبدان اردشير
چو شاپور وچون يزدگرد دبير
ستاره شناسان و جويندگان
خردمند و بيدار گويندگان
سراينده بوزرجمهر جوان
بيامد برشاه نوشين روان
بدانندگان گفت شاه جهان
که باکيست اين دانش اندر نهان
کزو دين يزدان به نيرو شود
همان تخت شاهي بي آهو شود
چوبشنيد زو موبد موبدان
زبان برگشاد از ميان ردان
چنين داد پاسخ که از داد شاه
درفشان شود فر ديهيم و گاه
چو با داد بگشايد از گنج بند
بماند پس از مرگ نامش بلند
دگر کو بشويد زبان از دروغ
نجويد به کژي ز گيتي فروغ
سپهبد چو با داد و بخشايشست
ز تاجش زمانه پرآسايشست
و ديگر که از کهتر پرگناه
چو پوزش کند باز بخشدش شاه
به پنجم جهاندار نيکوسخن
که نامش نگردد به گيتي کهن
همه راست گويد سخن کم وبيش
نگردد بهر کار ز آيين خويش
ششم بر پرستنده تخت خويش
چنان مهر دارد که بر بخت خويش
به هفتم سخن هرک دانا بود
زبانش بگفتن توانا بود
نگردد دلش سير ز آموختن
از انديشگان مغز را سوختن
به آزاديست ازخرد هرکسي
چنانچون ببالد ز اختر بسي
دلت مگسل اي شاه راد از خرد
خرد نام و فرجام را پرورد
منش پست وکم دانش آنکس که گفت
کنم کم ز گيتي کسي نيست جفت
چنين گفت پس يزدگرد دبير
که اي شاه دانا و دانش پذير
ابرشاه زشتست خون ريختن
به اندک سخن دل برآهيختن
همان چون سبک سر بود شهريار
بدانديش دست اندآرد به کار
همان با خردمند گيرد ستيز
کند دل ز ناداني خويش تيز
دل شاه گيتي چو پر آز گشت
روان ورا ديو انباز گشت
و رايدون که حاکم بود تيزمغز
نيايد ز گفتار او کار نغز
دگر کارزاري که هنگام جنگ
بترسد ز جان و نترسد ز ننگ
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
شکم زمين بهتر او را نهفت
چو بر مرد درويش کنداوري
نه کهتر نه زيبنده مهتري
چوکژي کند پير ناخوش بود
پس ازمرگ جانش پرآتش بود
چو کاهل بود مرد برنا به کار
ازو سير گردد دل روزگار
نماند ز نا تندرستي جوان
مبادش توان و مبادش روان
چو بوزرجمهر اين سخنهاي نغز
شنيد و بدانش بياراست مغز
چنين گفت باشاه خورشيد چهر
که بادا به کام تو روشن سپهر
چنان دان که هرکس که دارد خرد
بدانش روان را همي پرورد
نکوهيده ده کار بر ده گروه
نکوهيده تر نزد دانش پژوه
يکي آنک حاکم بود با دروغ
نگيرد بر مرد دانا فروغ
سپهبد که باشد نگهبان گنج
سپاهي که او سر بپيچد ز رنج
دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چيزي بود بامزه
پزشکي که باشد به تن دردمند
ز بيمار چون باز دارد گزند
چو درويش مردم که نازد به چيز
که آن چيز گفتن نيرزد به نيز
همان سفله کز هر کس آرام و خواب
ز دريا دريغ آيدش روشن آب
وگرباد نوشين بتو برجهد
سپاسي ازان برسرت برنهد
بهفتم خردمند کايد به خشم
به چيز کسان برگمارد دو چشم
بهشتم به نادان نماينده راه
سپردن به کاهل کسي کارگاه
همان بيخرد کو نيابد خرد
پشيمان شود هم ز گفتار بد
دل مردم بيخرد به آرزوي
برين گونه آويزد اي نيک خوي
چوآتش که گوگرد يابد خورش
گرش درنيستان بود پرورش
دل شاه نوشين روان زنده باد
سران جهان پيش او بنده باد
برين نيزبگذشت يک هفته ماه
نشست از بر تخت پيروز شاه
به يک دست موبد که بودش وزير
بدست دگر يزدگرد دبير
همان گرد بر گرد او موبدان
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که اي مرد پر دانش و نيک خواه
سخنها که جان را بود سودمند
همي مرد بي ارز گردد بلند
ازو گنج گويا نگيرد کمي
شنودن بود مرد را خرمي
چنين گفت موبد به بوزرجمهر
که اي نامورتر ز گردان سپهر
چه داني که بيشيش بگزايدت
چوکمي بود روز بفزايدت
چنين داد پاسخ که کمتر خوري
تن آسان شوي هم روان پروري
ز کردار نيکي چو بيشي کني
همي برهماورد پيشي کني
چنين گفت پس يزدگرد دبير
که اي مرد گوينده و ياد گير
سه آهو کدامند با دل به راز
که دارند وهستند زان بي نياز
چنين داد پاسخ که باري نخست
دل از عيب جستن ببايدت شست
بي آهو کسي نيست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
چومهتر بود بر تو رشک آوري
چوکهتر بود زو سرشک آوري
سه ديگر سخن چين و دوروي مرد
بران تا برانگيزد از آب گرد
چو گوينده يي کو نه برجايگاه
سخن گفت و زو دور شد فر و جاه
همان کو سخن سر به سر نشنود
نداند به گفتار و هم نگرود
به چيزي ندارد خردمند چشم
کزو بازماند بپيچد ز خشم
بپرسيد پس موبد موبدان
که اين برتر از دانش بخردان
کسي نيست بي آرزو درجهان
اگر آشکارست و گر در نهان
همان آرزو را پديدست راه
که پيدا کند مرد را دستگاه
کدامين ره آيد تو را سودمند
کدامست با درد و رنج و گزند
چنين داد پاسخ که راه از دو سوست
گذشتن تو را تا کدام آرزوست
ز گيتي يکي بازگشتن به خاک
که راهي درازست با بيم و باک
خرد باشدت زين سخن رهنمون
بدين پرسش اندر چرايي و چون
خرد مرد راخلعت ايزديست
سزاوار خلعت نگه کن که کيست
تنومند را کو خرد يار نيست
به گيتي کس او را خريدار نيست
نباشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان پاکست و ايزد گو است
چوبنياد مردي بياموخت مرد
سرافراز گردد به ننگ و نبرد
ز دانش نخستين به يزدان گراي
که او هست و باشد هميشه به جاي
بدو بگروي کام دل يافتي
رسيدي به جايي که بشتافتي
دگر دانش آنست کز خوردني
فراز آوري روي آوردني
بخورد و بپوشش به يزدان گراي
بدين دار فرمان يزدان به جاي
گر آيدت روزي به چيزي نياز
به دشت و به گنج و به پيلان مناز
هم از پيشه ها آن گزين کاندروي
ز نامش نگردد نهان آبروي
همان دوستي باکسي کن بلند
که باشد بسختي تو را سودمند
تو در انجمن خامشي برگزين
چوخواهي که يک سر کنند آفرين
چو گويي همان گوي کآموختي
به آموختن درجگر سوختي
سخن سنج و دينار گنجي مسنج
که در دانشي مرد خوارست گنج
روان در سخن گفتن آژيرکن
کمان کن خرد را سخن تيرکن
چو رزم آيدت پيش هشيار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
چو بدخواه پيش توصف برکشيد
تو را راي وآرام بايد گزيد
برابر چو بيني کسي هم نبرد
نبايد که گردد تو را روي زرد
تو پيروزي ار پيشدستي کني
سرت پست گردد چوسستي کني
بدانگه که اسب افگني هوش دار
سليح هم آورد را گوش دار
گرو تيز گردد تو زو برمگرد
هشيوار ياران گزين در نبرد
چوداني که با او نتابي مکوش
ببرگشتن از رزم باز آر هوش
چنين هم نگه دار تن در خورش
نبايد که بگزايدت پرورش
بخور آن چنان کان بنگزايدت
ببيشي خورش تن بنفزايدت
مکن درخورش خويش را چار سوي
چنان خور که نيزت کند آرزوي
ز مي نيزهم شادماني گزين
که مست ازکسي نشنود آفرين
چو يزدان پسندي پسنديده اي
جهان چون تنست و تو چون ديده اي
بسي از جهان آفرين ياد کن
پرستش برين ياد بنياد کن
بشر رفي نگه دار هنگام را
به روز و به شب گاه آرام را
چوداني که هستي سرشته ز خاک
فرامش مکن راه يزدان پاک
پرستش ز خورد ايچ کمتر مکن
تو نو باش گرهست گيتي کهن
به نيکي گراي و غنيمت شناس
همه ز آفريننده دار اين سپاس
مگرد ايچ گونه به گرد بدي
به نيکي گر اي اگر بخردي
ستوده ترآنکس بود در جهان
که نيکش بود آشکار و نهان
هوا را مبر پيش راي وخرد
کزان پس خرد سوي تو ننگرد
چوخواهي که رنج تو آيد به بر
ز آموزگاران مپرتاب سر
دبيري بياموز فرزند را
چوهستي بود خويش و پيوند را
دبيري رساند جوان را به تخت
کند نا سزا را سزاوار بخت
دبيريست از پيشه ها ارجمند
کزو مرد افگنده گردد بلند
چو با آلت و راي باشد دبير
نشيند بر پادشا ناگزير
تن خويش آژير دارد ز رنج
بيابد بي اندازه از شاه گنج
بلاغت چو با خط گرد آيدش
برانديشه معني بيفزايدش
ز لفظ آن گزيند که کوتاه تر
بخط آن نمايد که دلخواه تر
خردمند بايد که باشد دبير
همان بردبار و سخن يادگير
هشيوار و سازيده پادشا
زبان خامش از بد به تن پارسا
شکيبا و با دانش و راست گوي
وفادار و پاکيزه و تازه روي
چو با اين هنرها شود نزد شاه
نشايد نشستن مگر پيش گاه
سخنها چوبشنيد از و شهريار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چنين گفت کسري به موبد که رو
ورا پايگاهي بياراي نو
درم خواه وخلعت سزاوار اوي
که در دل نشستست گفتار اوي
دگر هفته چون هور بفراخت تاج
بيامد نشست از بر تخت عاج
ابا نامور موبدان و ردان
جهاندار و بيدار دل بخردان
همي خواست ز ايشان جهاندارشاه
همان نيز فرخ دبير سپاه
هم از فيلسوفان وز مهتران
ز هر کشوري کار ديده سران
همان ساوه و يزدگرد دبير
به پيش اندرون بهمن تيزوير
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که دل را بياراي و بنماي راه
زمن راستي هرچ داني بگوي
به کژي مجو ازجهان آبروي
پرستش چگونه است فرمان من
نگه داشتن راي و پيمان من
ز گيتي چو آگه شوند اين مهان
شنيده بگويند با همرهان
چنين گفت با شاه بيدار مرد
که اي برتر از گنبد لاژورد
پرستيدن شهريار زمين
نجويد خردمند جز راه دين
نبايد به فرمان شاهان درنگ
نبايد که باشد دل شاه تنگ
هرآنکس که برپادشا دشمنست
روانش پرستار آهرمنست
دلي کو ندارد تن شاه دوست
نبايد که باشد ورا مغز و پوست
چنان دان که آرام گيتيست شاه
چونيکي کنيم او دهد دستگاه
به نيک و بد او را بود دست رس
نيازد بکين و بآزرم کس
تو مپسند فرزند را جاي اوي
چوجان دار در دل همه راي اوي
به شهري که هست اندرو مهرشاه
نيابد نياز اندران بوم راه
بدي را تو از فر او بگذرد
که بختش همه نيکويي پرورد
جهان را دل ازشاه خندان بود
که بر چهر او فر يزدان بود
چو از نعمتش بهره يابي بکوش
که داري هميشه به فرمانش گوش
به انديشه گر سربپيچي ازوي
نبيند به نيکي تو را بخت روي
چو نزديک دارد مشو برمنش
وگر دور گردي مشو بدکنش
پرستنده گر يابد از شاه رنج
نگه کن که با رنج نامست و گنج
نبايد که سير آيد از کارکرد
همان تيز گردد ز گفتار سرد
اگر گشن شد بنده را دستگاه
به فر و به نام جهاندار نه شاه
گر از ده يکي باژ خواهد رواست
چنان رفت بايد که او را هواست
گرامي تر آنکس بود نزد شاه
که چون گشن بيند ورا دستگاه
ز بهري که اورا سرايد ز گنج
نماند که باشد بدو درد و رنج
ز يزدان بود آنک ماند سپاس
کند آفرين مرد يزدان شناس
و ديگر که اندر دلش راز شاه
بدارد نگويد به خورشيد وماه
به فرمان شاه آنک سستي کند
همي از تن خويش مستي کند
نکوهيده باشد گل آن درخت
که نپراگند بار بر تاج وتخت
ز کسهاي او پيش او بدمگوي
که کمتر کني نزد او آبروي
و گر پرسدت هرچ داني نگوي
به بسيار گفتن مبر آبروي
هرآنکس که بسيار گويد دروغ
به نزديک شاهان نگيرد فروغ
سخن کان نه اندر خورد با خرد
بکوشد که بر پادشا نشمرد
فزونست زان دانش اندر جهان
که بشنيد گوش آشکار و نهان
کسي را که شاه جهان خوار کرد
بماند هميشه روان پر ز درد
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود
چو بنوازدت شاه کشي مکن
اگر چه پرستنده باشي کهن
که هرچند گردد پرستش دراز
چنان دان که هست او ز تو بي نياز
اگر با تو گردد ز چيزي دژم
به پوزش گراي و مزن هيچ دم
اگر پرورد ديگري را همان
پرستار باشد چو تو بي گمان
و گر نيستت آگهي زان گناه
برهنه دلت را ببر نزد شاه
وگر نه هيچ تاب اندر آري به دل
بدو روي منماي و پي برگسل
به فرش ببيند نهان تو را
دل کژ و تيره روان تو را
ازان پس نيابي تو زو نيکوي
همان گرم گفتار او نشنوي
در پادشا همچو دريا شمر
پرستنده ملاح وکشتي هنر
سخن لنگر و بادبانش خرد
به دريا خردمند چون بگذرد
همان بادبان را کند سايه دار
که هم سايه دارست و هم مايه دار
کسي کو ندارد روانش خرد
سزد گر در پادشا نسپرد
اگر پادشا کوه آتش بدي
پرستنده را زيستن خوش بدي
چو آتش گه خشم سوزان بود
چوخشنود باشد فروزان بود
ازو يک زمان شيروشهدست بهر
به ديگر زمان چون گزاينده زهر
به کردار دريا بود کارشاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
ز دريا يکي ريگ دارد به کف
دگر دربيابد ميان صدف
جهان زنده بادا بنوشين روان
هميشه به فرمانش کيوان روان
نگه کرد کسري بگفتا راوي
دلش گشت خرم به ديدار اوي
چو گفتي که زه بدره بودي چهار
بدين گونه بد بخشش شهريار
چو با زه بگفتي زهازه بهم
چهل بدره بودي ز گنجش درم
چو گنجور باشاه کردي شمار
به هربدره بودي درم ده هزار
شهنشاه با زه زهازه بگفت
که گفتار او با درم بود جفت
بياورد گنجور خورشيد چهر
درم بدره ها پيش بوزرجمهر
برين داستان برسخن ساختم
به مهبود دستور پرداختم
مياساي ز آموختن يک زمان
ز دانش ميفگن دل اندرگمان
چوگويي که فام خرد توختم
همه هرچ بايستم آموختم
يکي نغز بازي کند روزگار
که بنشاندت پيش آموزگار
ز دهقان کنون بشنو اين داستان
که برخواند از گفته باستان