آغاز داستان - قسمت سوم

که در بند او گنج قيصر بدي
نگهدار آن دز توانگر بدي
که آرايش روم بد نام اوي
ز کسري برآمد به فرجام اوي
بدان دز نگه کرد بيدار شاه
هنوز اندرو نارسيده سپاه
بفرمود تا تيرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
يکي تاجور خود به لشکر نماند
بران بوم و بر خار و خاور بماند
همه گنج قيصر به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
برآورد زان شارستان رستخيز
همه برگرفتند راه گريز
خروش آمد از کودک و مرد و زن
همه پير و برنا شدند انجمن
به پيش گرانمايه شاه آمدند
غريوان و فريادخواه آمدند
که دستور و فرمان و گنج آن تست
بروم اندرون رزم و رنج آن تست
به جان ويژه زنهار خواه توايم
پرستار فر کلاه توايم
بفرمود پس تا نکشتند نيز
برايشان ببخشود بسيار چيز
وزان جايگه لشکر اندر کشيد
از آرايش روم برتر کشيد
نوندي ز گفتار کارآگهان
بيامد به نزديک شاه جهان
که قيصر سپاهي فرستاد پيش
ازان نامداران و گردان خويش
به پيش اندرون پهلواني سترگ
به جنگ اندرون هر يکي همچو گرگ
به روميش خوانند فرفوريوس
سواري سرافراز با بوق و کوس
چو اين گفته شد پيش بيدار شاه
پديد آمد از دور گرد سپاه
بخنديد زان شهريار جهان
بدو گفت کين نيست از ما نهان
کجا جنگ را پيش ازين ساختيم
ز انديشه هرگونه پرداختيم
کي تاجور بر لب آورد کف
بفرمود تا برکشيدند صف
سپاهي بيامد به پيش سپاه
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده، نامور لشکري انجمن
يلان سرافراز شمشيرزن
همه جنگ را تنگ بسته ميان
بزرگان و فرزانگان و کيان
به خون آب داده همه تيغ را
بدان تيغ برنده مر ميغ را
سپه را نبد بيشتر زان درنگ
که نخچير گيرد ز بالا پلنگ
به هر سو ز رومي تلي کشته بود
دگر خسته از جنگ برگشته بود
بشد خسته از جنگ فرفوريوس
دريده درفش و نگونسار کوس
سواران ايران بسان پلنگ
به هامون کجا غرمش آيد بچنگ
پس روميان در همي تاختند
در و دشت ازيشان بپرداختند
چنان هم همي رفت با ساز جنگ
همه نيزه و گرز و خنجر به چنگ
سپه را بهاموني اندر کشيد
برآورده ديگر آمد پديد
دزي بود با لشکر و بوق و کوس
کجا خواندنديش قالينيوس
سر باره برتر ز پر عقاب
يکي کنده اي گردش اندر پر آب
يکي شارستان گردش اندر فراخ
پر ايوان و پاليز و ميدان و کاخ
ز رومي سپاهي بزرگ اندروي
همه نامداران پرخاشجوي
دو فرسنگ پيش اندرون بود شاه
سيه گشت گيتي ز گرد سپاه
خروشي برآمد ز قالينيوس
کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه
همي هر زماني فزون شد سپاه
ز دروازها جنگ برساختند
همه تير و قاروره انداختند
چو خورشيد تابنده برگشت زرد
ز گردنده يک بهره شد لاژورد
ازان باره دز نماند اندکي
همه شارستان با زمي شد يکي
خروشي برآمد ز درگاه شاه
که اي نامداران ايران سپاه
همه پاک زين شهر بيرون شويد
به تاريکي اندر به هامون شويد
اگر هيچ بانگ زن و مرد پير
وگر غارت و شورش و داروگير
به گوش من آيد بتاريک شب
که بگشايد از رنج يک مردلب
هم اندر زمان آنک فرياد ازوست
پر از کاه بينند آگنده پوست
چو برزد ز خرچنگ تيغ آفتاب
بفرسود رنج و بپالود خواب
تبيره برآمد ز درگاه شاه
گرانمايگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
به درگاه کسري شدند انجمن
که ايدر ز جنگي سواري نماند
بدين شارستان نامداري نماند
همه کشته و خسته شد بي گناه
گه آمد که بخشايش آيد ز شاه
زن و کودک خرد و برنا و پير
نه خوب آيد از داد يزدان اسير
چنان شد دز و باره و شارستان
کزان پس نديدند جز خارستان
چو قيصر گنهکار شد ما که ايم
بقالينيوس اندرون بر چه ايم
بران روميان بر ببخشود شاه
گنهکار شد رسته و بيگناه
بسي خواسته پيش ايشان بماند
وزان جايگه نيز لشکر براند
هران کس که بود از در کارزار
ببستند بر پيل و کردند بار
به انطاکيه در خبر شد ز شاه
که با پيل و لشکر بيامد به راه
سپاهي بران شهر شد بي کران
دليران رومي و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ
بدان تا نباشد به بيداد جنگ
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه
دليران ايران گروها گروه
برفتند يک سر سواران روم
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
به شهر اندر آمد سراسر سپاه
پيي را نبد بر زمين نيز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز
گشاده شد آن مرز آباد بوم
سواري نديدند جنگي بروم
بزرگان که با تخت و افسر بدند
هم آنکس که گنجور قيصر بدند
به شاه جهاندار دادند گنج
به چنگ آمدش گنج چون ديد رنج
اسيران و آن گنج قيصر به راه
به سوي مداين فرستاد شاه
وزيشان هران کس که جنگي بدند
نهادند بر پشت پيلان ببند
زمين ديد رخشان تر از چرخ ماه
بگرديد بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و ميدان و آب روان
همي تازه شد پير گشته جهان
چنين گفت با موبدان شهريار
که انطاکيه است اين اگر نوبهار
کسي کو نديدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز ياقوت و آبش گلاب
زمينش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد بايد بدين تازه بوم
که آباد بادا همه مرز روم
يکي شهر فرمود نوشين روان
بدو اندرون آبهاي روان
به کردار انطاکيه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و ميدان و باغ
بزرگان روشن دل و شادکام
ورا زيب خسرو نهادند نام
شد آن زيب خسرو چو خرم بهار
بهشتي پر از رنگ و بوي و نگار
اسيران کزان شهرها بسته بود
ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند
بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنين گفت کاين نوبر آورده جاي
همش گلشن و بوستان و سراي
بکرديم تا هر کسي را به کام
يکي جاي باشد سزاوار نام
ببخشيد بر هر کسي خواسته
زمين چون بهشتي شد آراسته
ز بس بر زن و کوي و بازارگاه
تو گفتي نماندست بر خاک راه
بيامد يکي پرسخن کفشگر
چنين گفت کاي شاه بيدادگر
بقالينيوس اندرون خان من
يکي تود بد پيش پالان من
ازين زيب خسرو مرا سود نيست
که بر پيش درگاه من تود نيست
بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندي درخت
يکي مرد ترسا گزين کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاين زيب خسرو تو راست
غريبان و اين خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهي چو فرزند باش
ببخشش بياراي و زفتي مکن
بر اندازه بايد ز هر در سخن
ز انطاکيه شاه لشکر براند
جهانديده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهي آمد ز فرفوريوس
بگفت آنچ آمد بقالينيوس
به قيصر چنين گفت کآمد سپاه
جهاندار کسري ابا پيل و گاه
سپاهست چندانک دريا و کوه
همي گردد از گرد اسبان ستوه
بگرديد قيصر ز گفتار خويش
بزرگان فرزانه را خواند پيش
ز نوشين روان شد دلش پر هراس
همي راي زد روز و شب در سه پاس
بدو گفت موبد که اين راي نيست
که با رزم کسري تو را پاي نيست
برآرند ازين مرز آباد خاک
شود کرده قيصر اندر مغاک
زوان سراينده و راي سست
جز از رنج بر پادشاهي نجست
چو بشنيد قيصر دلش خيره گشت
ز نوشين روان راي او تيره گشت
گزين کرد زان فيلسوفان روم
سخن گوي با دانش و پاک بوم
به جاي آمد از موبدان شست مرد
به کسري شدن نامزدشان بکرد
پيامي فرستاد نزديک شاه
گرانمايگان برگرفتند راه
چو مهراس داننده شان پيش رو
گوي در خرد پير و سالار نو
ز هر چيز گنجي به پيش اندرون
شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسي لابه و پند و نيکو سخن
پشيمان ز گفتارهاي کهن
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان ز خويشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قيصر شنيد
پديد آمد آن بند بد را کليد
رسيدند نزديک نوشين روان
چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزديک کسري رسيد
برومي يکي آفرين گستريد
تو گفتي ز تيزي وز راستي
ستاره برآرد همي زآستي
به کسري چنين گفت کاي شهريار
جهان را بدين ارجمندي مدار
برومي تو اکنون و ايران تهيست
همه مرز بي ارز و بي فرهيست
هران گه که قيصر نباشد بروم
نسنجد به يک پشه اين مرز و بوم
همه سودمندي ز مردم بود
چو او گم شود مردمي گم بود
گر اين رستخيز از پي خواستست
که آزرم و دانش بدو کاستست
بياوردم اکنون همه گنج روم
که روشن روان بهتر از گنج و بوم
چو بشنيد زو اين سخن شهريار
دلش گشت خرم چو باغ بهار
پذيرفت زو هرچ آورده بود
اگر بدره زر و گر برده بود
فرستادگان را ستايش گرفت
بران نيکويها فزايش گرفت
بدو گفت کاي مرد روشن خرد
نبرده کسي کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم
تو سنگي تري زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو
پراگنده دينار ده چرم گاو
وزان جايگه ناله گاودم
شنيدند و آواز رويينه خم
جهاندار بيدار لشکر براند
به شام آمد و روزگاري بماند
بياورد چندان سليح و سپاه
همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمي را همي داد خم
ز پيلان وز گنجهاي درم
ازان مرز چون رفتن آمدش راي
به شيروي بهرام بسپرد جاي
بدو گفت کاين باژ قيصر بخواه
مکن هيچ سستي به روز و به ماه
ببوسيد شيروي روي زمين
همي خواند بر شهريار آفرين
که بيدار دل باش و پيروزبخت
مگر داد زرد اين کياني درخت
تبيره برآمد ز درگاه شاه
سوي اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسري چو خورشيد بود
جهان را ازو بيم و اميد بود
برين سان رود آفتاب سپهر
به يک دست شمشير و يک دست مهر
نه بخشايش آرد به هنگام خشم
نه خشم آيدش روز بخشش به چشم
چنين بود آن شاه خسرونژاد
بياراسته بد جهان را بداد