آغاز داستان - قسمت اول

چو کسري نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
بزرگان گيتي شدند انجمن
چو بنشست سالار با راي زن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نيکي دهش کرد ياد
چنين گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرين باد و مهر
کزويست نيک و بدويست کام
ازو مستمنديم وزو شادکام
ازويست فرمان و زويست مهر
به فرمان اويست بر چرخ مهر
ز راي وز تيمار او نگذريم
نفس جز به فرمان او نشمريم
به تخت مهي بر هر آنکس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که انديشه بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهيم
بخواهش گران روز فرخ نهيم
از انديشه دل کس آگاه نيست
به تنگي دل اندر مرا راه نيست
اگر پادشا را بود پيشه داد
بود بي گمان هر کس از داد شاد
از امروز کاري به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار
تو فردا چني گل نيايد به کار
بدانگه که يابي تن زورمند
ز بيماري انديش و درد و گزند
پس زندگي ياد کن روز مرگ
چنانيم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستي کني
همه راي ناتندرستي کني
چو چيره شود بر دل مرد رشک
يکي دردمندي بود بي پزشک
دل مرد بيکار و بسيار گوي
ندارد به نزد کسان آبروي
وگر بر خرد چيره گردد هوا
نخواهد به ديوانگي بر گوا
بکژي تو را راه نزديکتر
سوي راستي راه باريکتر
به کاري کزو پيشدستي کني
به آيد که کندي و سستي کني
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگيرد ز بخت سپهري فروغ
سخن گفتن کژ ز بيچارگيست
به بيچارگان برببايد گريست
چو برخيزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ايمن و تندرست
خردمند وز خوردني بي نياز
فزوني برين رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشايشست
جهان پر ز خوبي و آسايشست
وگر کژي آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرين انجمن
شنيد اين برآورده آواز من
بدانيد و سرتاسر آگاه بيد
همه ساله با بخت همراه بيد
که ما تاجداري به سر برده ايم
بداد و خرد راي پرورده ايم
وليکن ز دستور بايد شنيد
بد و نيک بي او نيايد پديد
هر آنکس که آيد بدين بارگاه
ببايست کاري نيابند راه
نباشم ز دستور همداستان
که بر من بپوشد چنين داستان
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزي بديشان نداريم تنگ
نگه کرد بايد بنام و به ننگ
همه مردمي بايد و راستي
نبايد به کار اندرون کاستي
هر آنکس که باشد از ايرانيان
ببندد بدين بارگه برميان
بيابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با راي و شرم
چو بيداد جويد يکي زيردست
نباشد خردمند و خسروپرست
مکافات بايد بدان بد که کرد
نبايد غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان يزدان پاک
بداريد وز ما مداريد باک
که اويست بر پادشا پادشا
جهاندار و پيروز و فرمانروا
فروزنده تاج و خورشيد و ماه
نماينده ما را سوي داد راه
جهاندار بر داوران داورست
ز انديشه هر کسي برترست
مکان و زمان آفريد و سپهر
بياراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما راي و فرمان يزدان کنيد
به چيزي که پيمان دهد آن کنيد
نگهدار تا جست و تخت بلند
تو را بر پرستش بود يارمند
همه تندرستي به فرمان اوست
همه نيکويي زير پيمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستي يزدان گوايي دهند
روان تو را آشنايي دهند
ستايش همه زير فرمان اوست
پرستش همه زير پيمان اوست
چو نوشين روان اين سخن برگرفت
جهاني ازو مانده اندر شگفت
همه يک سر از جاي برخاستند
برو آفرين نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهاي گيتي سراسر براند
جهان را ببخشيد بر چار بهر
وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستين خراسان ازو ياد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جاي مهان
وزين بهره بود آذرابادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز ارمينيه تا در اردبيل
بپيمود بينادل و بوم گيل
سيوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنين پادشاهي و آباد بوم
وزين مرزها هرک درويش بود
نيازش به رنج تن خويش بود
ببخشيد آگنده گنجي برين
جهاني برو خواندند آفرين
ز شاهان هرآنکس که بد پيش ازوي
اگر کم بدش گاه اگر بيش ازوي
بجستند بهره ز کشت و درود
نرستست کس پيش ازين نابسود
سه يک بود يا چار يک بهر شاه
قباد آمد و ده يک آورد راه
زده يک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بران بر درنگ
به دريا بس ايمن مشو بر نهنگ
به کسري رسيد آن سزاوار تاج
ببخشيد بر جاي ده يک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بيداردل موبدان
همه پادشاهان شدند انجمن
زمين را ببخشيد و برزد رسن
گزيتي نهادند بر يک درم
گر اي دون که دهقان نباشد دژم
کسي را کجا تخم گر چارپاي
به هنگام ورزش نبودي بجاي
ز گنج شهنشاه برداشتي
وگرنه زمين خوار بگذاشتي
بنا کشته اندر نبودي سخن
پراگنده شد رسمهاي کهن
گزيت رز بارور شش درم
به خرما ستان بر همين بد رقم
ز زيتون و جوز و ز هر ميوه دار
که در مهرگان شاخ بودي ببار
ز ده بن درمي رسيدي به گنج
نبويد جزين تا سر سال رنج
وزين خوردنيهاي خردادماه
نکردي به کار اندرون کس نگاه
کسي کش درم بود و دهقان نبود
نديدي غم رنج و کشت و درود
بر اندازه از ده درم تا چهار
بسالي ازو بستدي کاردار
کسي بر کديور نکردي ستم
به سالي به سه بهره بود اين درم
گزارنده بودي به ديوان شاه
ازين باژ بهري به هر چار ماه
دبير و پرستنده شهريار
نبودي به ديوان کسي زين شمار
گزيت و خراج آنچ بد نام برد
بسه روزنامه به موبد سپرد
يکي آنک بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوري
به هر نامداري و هر مهتري
سه ديگر که نزديک موبد برند
گزيت و سر باژها بشمرند
به فرمان او بود کاري که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراگنده کاراگهان در جهان
که تا نيک و بد زو نماند نهان
همه روي گيتي پر از داد کرد
بهرجاي ويراني آباد کرد
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همي ميش و گرگ
يکي نامه فرمود بر پهلوي
پسند آيدت چون ز من بشنوي
نخستين سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسري يزدان پرست
به بهرام روز و بخرداد شهر
که يزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگي به سر برنهاد
سوي کارداران باژ و خراج
پرستنده شايسته فر و تاج
بي اندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد اين بود با فزود
نخستين سخن چون گشايش کنيم
جهان آفرين را ستايش کنيم
خردمند و بينادل آنرا شناس
که دارد ز دادار کيهان سپاس
بداند که هست او ز ما بي نياز
به نزديک او آشکارست راز
کسي را کجا سرفرازي دهد
نخستين ورا بي نيازي دهد
مرا داد فرمان و خود داورست
ز هر برتري جاودان برترست
به يزدان سزد ملک و مهتر يکيست
کسي را جز از بندگي کار نيست
ز مغز زمين تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تيره خاک نژند
پي مور بر خويشتن برگواست
که ما بندگانيم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستي
که ديو آورد کژي و کاستي
اگر بهر من زين سراي سپنج
نبودي جز از باغ و ايوان و گنج
نجستي دل من به جز داد و مهر
گشادن بهر کار بيدار چهر
کنون روي بوم زمين سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
به شاهي مرا داد يزدان پاک
ز خورشيد تابنده تا تيره خاک
نبايد که جز داد و مهر آوريم
وگر چين به کاري بچهر آوريم
شبان بدانديش و دشت بزرگ
همي گوسفندان بماند بگرگ
نبايد که بر زيردستان ما
ز دهقان وز دين پرستان ما
به خشکي به خاک و بکشتي برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک
درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر
نتابد بريشان ز خم سپهر
برين گونه رفت از نژاد و گهر
پسر تاج يابد همي از پدر
به جز داد و خوبي نبد در جهان
يکي بود با آشکارا نهان
نهاديم بر روي گيتي خراج
درخت گزيت از پي تخت عاج
چو اين نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
کسي کو برين يک درم بگذرد
ببيداد بر يک نفس بشمرد
به يزدان که او داد ديهيم و فر
که من خود ميانش ببرم به ار
برين نيز بادافره کردگار
نبايد که چشم بد آيد به کار
همين نامه و رسم بنهيد پيش
مگرديد ازين فرخ آيين خويش
به هر چار ماهي يکي بهر ازين
بخواهيد با داد و با آفرين
به جايي که باشد زيان ملخ
وگر تف خورشيد تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم
ز خشکي شود دشت خرم دژم
مخواهيد با ژاندران بوم و رست
که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج
ببخشيد کارندگانرا ز گنج
زميني که آن را خداوند نيست
به مرد و ورا خويش و پيوند نيست
نبايد که آن بوم ويران بود
که در سايه شاه ايران بود
که بدگو برين کار ننگ آورد
که چونين بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ بايد مداريد باز
که کردست يزدان مرا بي نياز
چو ويران بود بوم در بر من
نتابد درو سايه فر من
کسي را که باشد برين مايه کار
اگر گيرد اين کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جايي که هست
اگر سرفرازست و گر زيردست
بزرگان که شاهان پيشين بدند
ازين کار بر ديگر آيين بدند
بد و نيک با کارداران بدي
جهان پيش اسب سواران بدي
خرد را همه خيره بفريفتند
بافزوني گنج نشکيفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهيم بدينار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامي تر از جان بدخواه من
که جويد همي کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر
نبايد بدين بارگه برگذر
کسي را کند ارج اين بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بيداردل کارداران من
به ديوان موبد شدند انجمن
پديد آيد از گفت يک تن دروغ
ازان پس نگيرد بر ما فروغ
به بيدادگر بر مرا مهر نيست
پلنگ و جفاپيشه مردم يکيست
هر آنکس که او راه يزدان بجست
بآب خرد جان تيره بشست
بدين بارگاهش بلندي بود
بر موبدان ارجمندي بود
به نزديک يزدان ز تخمي که کشت
به بايد بپاداش خرم بهشت
که ما بي نيازيم ازين خواسته
که گردد به نفرين روان کاسته
گر از پوست درويش باشد خورش
ز چرمش بود بي گمان پرورش
پلنگي به از شهرياري چنين
که نه شرم دارد نه آيين نه دين
گشادست بر ما در راستي
چه کوبيم خيره در کاستي
نهاني بدو داد دادن بروي
بدان تا رسد نزد ما گفت و گوي
به نزديک يزدان بود ناپسند
نباشد بدين بارگه ارجمند
ز يزدان وز ما بدان کس درود
که از داد و مهرش بود تاروپود
اگر دادگر باشدي شهريار
بماند به گيتي بسي پايدار
که جاويد هر کس کنند آفرين
بران شاه کآباد دارد زمين
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
به گنج و به لشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشين روان
که بادا هميشه روانش جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگي
به تخت و بداد و به مردانگي
ورا موبدي بود بابک بنام
هشيوار و دانادل و شادکام
بدو داد ديوان عرض و سپاه
بفرمود تا پيش درگاه شاه
بياراست جايي فراخ و بلند
سرش برتر از تيغ کوه پرند
بگسترد فرشي برو شاهوار
نشستند هرکس که بود او به کار
ز ديوان بابک برآمد خروش
نهادند يک سر برآواز گوش
که اي نامداران جنگ آزماي
سراسر به اسب اندر آريد پاي
خراميد يک يک به درگاه شاه
به سر برنهاده ز آهن کلاه
زره دار با گرزه گاوسار
کسي کو درم خواهد از شهريار
بيامد به ايوان بابک سپاه
هوا شد ز گرد سواران سياه
چو بابک سپه را همه بنگريد
درفش و سر تاج کسري نديد
ز ايوان باسب اندر آورد پاي
بفرمودشان بازگشتن ز جاي
برين نيز بگذشت گردان سپهر
چو خورشيد تابنده بنمود چهر
خروشي برآمد ز درگاه شاه
که اي گرزداران ايران سپاه
همه با سليح و کمان و کمند
بديوان بابک شويد ارجمند
برفتند با نيزه و خود و کبر
همي گرد لشکر برآمد به ابر
نگه کرد بابک به گرد سپاه
چو پيدا نبد فر و اورند شاه
چنين گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگرديد پيروز و شاد
به روز سه ديگر برآمد خروش
که اي نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکري يک سوار
نه با ترگ و با جوشن کارزار
بيايد برين بارگه بگذرد
عرض گاه و ايوان او بنگرد
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
به فر و بزرگي و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نيست
سخن با محابا و با شرم نيست
شهنشاه کسري چو بگشاد گوش
ز ديوان بابک برآمد خروش
بخنديد کسري و مغفر بخواست
درفش بزرگي برافراشت راست
به ديوان بابک خراميد شاه
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومي زره
زده بر زره بر فراوان گره
يکي گرزه گاوپيکر به چنگ
زده بر کمرگاه تير خدنگ
به بازو کمان و بزين بر کمند
ميان را بزرين کمر کرده بند
برانگيخت اسب و بيفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختي بسود
سليح سواري به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرمند آمدش
بدو گفت شاها انوشه بدي
روان را به فرهنگ توشه بدي
بياراستي روي کشور بداد
ازين گونه داد از تو داريم ياد
دليري بد از بنده اين گفت و گوي
سزد گر نپيچي تو از داد روي
عنان را يکي بازپيچي براست
چنان کز هنرمندي تو سزاست
دگرباره کسري برانگيخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
نگه کرد بابک ازو خيره ماند
جهان آفرين را فراوان بخواند
سواري هزار و گوي دوهزار
نبودي کسي را گذر بر چهار
درمي فزون کرد روزي شاه
به ديوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجويان بيار
سوار جهان نامور شهريار
فراوان بخنديد نوشين روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز ديوان شاه
بيامد بر نامور پيشگاه
بدو گفت کاي شهريار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستي بود و داد
درشتي نگيرد ز من شاه ياد
درشتي نمايم چو باشم درست
انوشه کسي کو درشتي نجست
بدو گفت شاه اي هشيوار مرد
تو هرگز ز راه درستي مگرد
تن خويش را چون محابا کني
دل راستي را همي بشکني
بدين ارز تو نزد من بيش گشت
دلم سوي انديشه خويش گشت
که ما در صف کار ننگ و نبرد
چگونه برآريم ز آورد گرد
چنين داد پاسخ به پرمايه شاه
که چون نو نبيند نگين و کلاه
چو دست و عنان تو اي شهريار
به ايوان نديدست پيکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بي گزند
به موبد چنين گفت نوشين روان
که با داد ما پير گردد جوان
به گيتي نبايد که از شهريار
بماند جز از راستي يادگار
چرا بايد اين گنج و اين روز رنج
روان بستن اندر سراي سپنج
چو ايدر نخواهي همي آرميد
ببايد چريد و ببايد چميد
پرانديشه بودم ز کار جهان
سخن را همي داشتم در نهان
که تا تاج شاهي مرا دشمنست
همه گرد بر گرد آهرمنست
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه
بخواهم ز هر کشوري رزمخواه
نگردد سپاه انجمن جز به گنج
به بي مردي آيد هم از گنج رنج
اگر بد به درويش خواهد رسيد
ازين آرزو دل ببايد بريد
همي راندم با دل خويش راز
چو انديشه پيش خرد شد فراز
سوي پهلوانان و سوي ردان
هم از پند بيداردل بخردان
نبشتم بخ هر کشوري نامه اي
به هر نامداري و خودکامه اي
که هر کس که داريد هوش و خرد
همي کهتري را پسر پرورد
به ميدان فرستيد با ساز جنگ
بجويند نزديک ما نام و ننگ
نبايد که اندر فراز و نشيب
ندانند چنگ و عنان و رکيب
به گرز و به شمشير و تير و کمان
بدانند پيچيد با بدگمان
جوان بي هنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوي هر کشوري
درم برد نزديک هر مهتري
چهل روز بودي درم را درنگ
برفتند از شهر با ساز جنگ
ز ديوان چو دينار برداشتند
بدان خرمي روز بگذاشتند
کنون لاجرم روي گيتي بمرد
بياراستم تا کي آيد نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پيش
فزونست و هم دولت و راي بيش
سخنها چو بشنيد موبد ز شاه
بسي آفرين خواند بر تاج و گاه
چو خورشيد بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
پديد آمد آن توده شنبليد
دو زلف شب تيره شد ناپديد
نشست از بر تخت نوشين روان
خجسته دلفروز شاه جوان