شماره ٢٠

برين گونه يک چند گيتي بخورد
به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
پس آگاهي آمد به هند و به روم
به ترک و به چين و به آباد بوم
که بهرام را دل به بازيست بس
کسي را ز گيتي ندارد به کس
طلايه نه و ديده بان نيز نه
به مرز اندرون پهلوان نيز نه
به بازي همي بگذارند جهان
نداند همي آشکار و نهان
چو خاقان چين اين سخنها شنيد
ز چين و ختن لشکري برگزيد
درم داد و سر سوي ايران نهاد
کسي را نيامد ز بهرام ياد
وزان سوي قيصر سپه برگرفت
همه کشور روم لشگر گرفت
به ايران چو آگاهي آمد ز روم
ز هند و ز چين و ز آباد بوم
که قيصر سپه کرد و لشکر کشيد
ز چين و ختن لشکر آمد پديد
به ايران هرانکس که بد پيش رو
ز پيران و از نامداران نو
همه پيش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پيکار و شور آمدند
بگفتند با شاه چندي درشت
که بخت فروزانت بنمود پشت
سر رزمجويان به رزم اندرست
ترا دل به بازي و بزم اندرست
به چشم تو خوارست گنج و سپاه
هم ان تاج ايران و هم تخت و گاه
چنين داد پاسخ جهاندار شاه
بدان موبدان نماينده راه
که دادار گيهان مرا ياورست
که از دانش برتران برترست
به نيروي آن پادشاه بزرگ
که ايران نگه دارم از چنگ گرگ
به بخت و سپاه و به شمشير و گنج
ز کشور بگردانم اين درد و رنج
همي کرد بازي بدان همنشان
وزو پر ز خون ديده سرکشان
همي گفت هرکس کزين پادشا
بپيچد دل مردم پارسا
دل شاه بهرام بيدار بود
ازين آگهي پر ز تيمار بود
همي ساختي کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان
همه شهر ايران ز کارش به بيم
از انديشگان دل شده به دو نيم
همه گشته نوميد زان شهريار
تن و کدخدايي گرفتند خوار
پس آگاه آمد به بهرامشاه
که آمد ز چين اندر ايران سپاه
جهاندار گستهم را پيش خواند
ز خاقان چين چند با او براند
کجا پهلوان بود و دستور بود
چو رزم آمدي پيش رنجور بود
دگر مهرپيروز به زاد را
سوم مهربرزين خراد را
چو بهرام پيروز بهراميان
خزروان رهام با انديان
يکي شاه گيلان يکي شاه ري
که بودند در راي هشيار پي
دگر داد برزين رزم آزماي
کجا زاولستان بدو بد به پاي
بياورد چون قارن برزمهر
دگر دادبرزين آژنگ چهر
گزين کرد ز ايرانيان سي هزار
خردمند و شايسته کارزار
برادرش را داد تخت و کلاه
که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
خردمند نرسي آزاد چهر
همش فر و دين بود هم داد و مهر
وزان جايگه لشکر اندر کشيد
سوي آذرآبادگان پرکشيد
چو از پارس لشکر فراوان ببرد
چنين بود راي بزرگان و خرد
که از جنگ بگريخت بهرامشاه
وزان سوي آذر کشيدست راه
چو بهرام رخ سوي دريا نهاد
رسولي ز قيصر بيامد چو باد
به کاخيش نرسي فرود آوريد
گرانمايه جايي چنانچون سزيد
نشستند با راي زن بخردان
به نزديک نرسي همه موبدان
سراسر سخنشان بد از شهريار
که داد او به باد آن همه روزگار
سوي موبدان موبد آمد سپاه
به آگاه بودن ز بهرامشاه
که بر ما همي رنج بپراگند
چرا هم ز لشکر نه گنج آگند
به هرجاي زر برفشاند همي
هم ارج جواني نداند همي
پراگنده شد شهري و لشکري
همي جست هرکس ره مهتري
کنون زو نداريم ما آگهي
بما بازگردد بدي ار بهي
ازان پس چو گفتارها شد کهن
برين بر نهادند يکسر سخن
کز ايران يکي مرد با آفرين
فرستند نزديک خاقان چين
که بنشين ازين غارت و تاختن
ز هرگونه بايد برانداختن
مگر بوم ايران بماند به جاي
چو از خانه آواره شد کدخداي
چنين گفت نرسي که اين روي نيست
مر اين آب را در جهان جوي نيست
سليحست و گنجست و مردان مرد
کز آتش به خنجر برآرند گرد
چو نوميدي آمد ز بهرامشاه
کجا رفت با خوارمايه سپاه
گر انديشه بد کني بد رسد
چه بايد به شاهان چنين گشت بد
شنيدند ايرانيان اين سخن
يکي پاسخ کژ فگندند بن
که بهارم ز ايدر سپاهي ببرد
که ما را به غم دل ببايد سپرد
چو خاقان بيايد به ايران به جنگ
نماند برين بوم ما بوي و رنگ
سپاهي و نرسي نماند به جاي
بکوبند بر خيره ما را به پاي
يکي چاره سازيم تا جاي ما
بماند ز تن نگسلد پاي ما
يکي موبدي بود نامش هماي
هنرمند و بادانش و پاک راي
ورا برگزيدند ايرانيان
که آن چاره را تنگ بندد ميان
نوشتند پس نامه يي بنده وار
از ايران به نزديک آن شهريار
سرنامه گفتند ما بنده ايم
به فرمان و رايت سرافگنده ايم
ز چيزي که باشد به ايران زمين
فرستيم نزديک خاقان چين
همان نيز با هديه و باژ و ساو
که با جنگ ترکان نداريم تاو
بيامد ز ايران خجسته هماي
خود و نامداران پاکيزه راي
پيام بزرگان به خاقان بداد
دل شاه ترکان بدان گشت شاد
وزان جستن تيز بهرامشاه
گريزان بشد تازيان با سپاه
به پيش گرانمايه خاقان بگفت
دل و جان خاقان چو گل برشکفت
به ترکان چنين گفت خاقان چين
که ما برنهاديم بر چرخ زين
که آورد بي جنگ ايران به چنگ؟
مگر ما به راي و به هوش و درنگ؟
فرستاده را چيز بسيار داد
درم داد چيني و دينار داد
يکي پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت
بدان بازگشتيم همداستان
که گفت اين فرستاده راستان
چو من با سپاه اندرآيم به مرو
کنم روي کشور چو پر تذرو
به راي و به داد و به رنگ و به بوي
ابا آب شير اندر آرم به جوي
بباشيم تا باژ ايران رسد
همان هديه و ساو شيران رسد
به مرو آيم و زاستر نگذرم
نخواهم که رنج آيد از لشکرم
فرستاده تازان به ايران رسيد
ز خاقان بگفت آنچ ديد و شنيد
به مرو اندر آورد خاقان سپاه
جهان شد ز گرد سواران سياه
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد
کسي را نيامد ز بهرام ياد
به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب
کسي را نبد جاي آرام و خواب
سپاهش همه باره کرده يله
طلايه نه بردشت و نه راحله
شکار و مي و مجلس و بانگ چنگ
شب و روز ايمن نشسته ز جنگ
همي باژ ايرانيان چشم داشت
ز دير آمدن دل پر از خشم داشت