شماره ١٨

دگر هفته تنها به نخچير شد
دژم بود با ترکش و تير شد
ز خورشيد تابنده شد دشت گرم
سپهبد ز نخچير برگشت نرم
سوي کاخ بازارگاني رسيد
به هر سو نگه کرد و کس را نديد
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان داد کز ما نبيني تو رنج
چو بازارگانش فرود آوريد
مر او را يکي خوابگه برگزيد
همي بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد لختي درم
بدو گفت لختي نبيد کهن
ابا مغز بادام بريان بکن
اگر خانگي مرغ باشد رواست
کزين آرزوها دلم را هواست
نياورد بازارگان آنچ گفت
نبد مغز بادامش اندر نهفت
چو تاريک شد ميزبان رفت نرم
يکي مرغ بريان بياورد گرم
بياراست خوان پيش بهرام برد
به بازارگان گفت بهرام گرد
که از تو نبيد کهن خواستم
زبان را به خواهش بياراستم
نياوردي و داده بودم درم
که نالنده بودم ز درد شکم
چنين داد پاسخ که اي بي خرد
نداري خرد کو روان پرورد
چو آوردم اين مرغ بريان گرم
فزون خواستن نيست آيين و شرم
چو بشنيد بهرام زو اين سخن
بشد آرزوي نبيد کهن
پشيمان شد از گفت خود نان بخورد
برو نيز ياد گذشته نکرد
چو هنگامه خوابش آمد بخفت
به بازارگان نيز چيزي نگفت
ز درياي جوشان چو خور بردميد
شد آن چادر قيرگون ناپديد
همي گفت پرمايه بازارگان
به شاگرد کاي مرد ناکاردان
مران مرغ کارزش نبد يک درم
خريدي به افزون و کردي ستم
گر ارزان خريدي ابا اين سوار
نبودي مرا تيره شب کارزار
خريدي مر او را به دانگي پنير
بدي با من امروز چون آب و شير
بدو گفت اگر اين نه کار منست
چنان دان که مرغ از شمار منست
تو مهمان من باش با اين سوار
بدين مرغ با من مکن کارزار
چو بهرام برخاست از خواب خوش
بشد نزد آن باره دست کش
که زين برنهد تا به ايوان شود
کلاهش ز ايوان به کيوان شود
چو شاگرد ديدش به بهرام گفت
که امروز با من به بد باش جفت
بشد شاه و بنشست بر تخت اوي
شگفتي فروماند از بخت اوي
جوان رفت و آورد خايه دويست
به استاد گفت اي گرامي مه ايست
يکي مرغ بريان با نان گرم
نبيد کهن آر و بادام نرم
بشد نزد بهرام گفت اي سوار
همي خايه کردي تو دي خواستار
کنون آرزوها بياريم گرم
هم از چندگونه خورشهاي نرم
بگفت اين و زان پس به بازار شد
به ساز دگرگون خريدار شد
شکر جست و بادام و مرغ و بره
که آرايش خوان کند يکسره
مي و زعفران برد و مشک و گلاب
سوي خانه شد با دلي پرشتاب
بياورد خوان با خورشهاي نغز
جوان بر منش بود و پاکيزه مغز
چو نان خورده شد جام پر مي ببرد
نخستني به بهرام خسرو سپرد
بدين گونه تا شاد و خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
چنين گفت با ميزبان شهريار
که بهرام ما را کند خواستار
شما مي گساريد و مستان شويد
مجنبيد تا مي پرستان شويد
بماليد پس باره را زين نهاد
سوي گلشن آمد ز مي گشته شاد
به بازارگان گفت چندين مکوش
از افزوني اين مرد ارزان فروش
به دانگي مرا دوش بفروختي
همي چشم شاگرد را دوختي
که مرغي خريدي فزون از بها
نهادي مرا در دم اژدها
بگفت اين به بازارگان و برفت
سوي گاه شاهي خراميد تفت
چو خورشيد بر تخت بنمود تاج
جهانبان نشست از بر تخت عاج
بفرمود خسرو به سالار بار
که بازارگان را کند خواستار
بيارند شاگر با او بهم
يکي شاد ازيشان و ديگر دژم
چو شاگرد و استاد رفتند زود
به پيش شهنشاه ايران چو دود
چو شاگرد را ديد بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش
يکي بدره بردند نزديک اوي
که چون ماه شد جان تاريک اوي
به بازارگان گفت تا زنده اي
چنان دان که شاگرد را بنده اي
همان نيز هر ماهياني دوبار
درم شست گنجي بروبر شمار
به چيز تو شاگرد مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند
به موبد چنين گفت زان پس که شاه
چو کار جهان را ندارد نگاه
چه داند که مردم کدامست به
چگونه شناسد کهان را ز مه