شماره ١٤

وزانجا برانگيخت شبرنگ را
بديدش يکي بيشه تنگ را
دو شير ژيان پيش آن بيشه ديد
کمان را به زه کرد و اندر کشيد
بزد تير بر سينه شير چاک
گذر کرد تا پر و پيکان به خاک
بر ماده شد تيز بگشاد دست
بر شير با گردرانش ببست
چنين گفت کان تير بي پر بود
نبد تيز پيکان او کر بود
سپاهي همي خواندند آفرين
که اي نامور شهريار زمين
نديد و نبيند کسي در جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تير بي پر تو شيرافگني
پي کوه خارا ز بن برکني
بدان مرغزار اندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نيک خواه
يکي بيشه ديدند پر گوسفند
شبانان گريزان ز بيم گزند
يکي سرشبان ديد بهرام را
بر او دويد از پي نام را
بدو گفت بهرام کاين گوسفند
که آرد بدين جاي ناسودمند
بدو سرشبان گفت کاي شهريار
ز گيتي من آيم بدين مرغزار
همين گوسفندان گوهرفروش
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
توانگر خداوند اين گوسفند
بپيچد همي از نهيب گزند
به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سيمست و هم زيورست
ندارد جز از دختري چنگ زن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جز از دست دختر نبيد
کسي مردم پير ازين سان نديد
اگر نيستي داد بهرامشاه
مر او را کجا ماندي دستگاه
شهنشاه گيتي نکوشد به زر
همان موبدش نيست بيدادگر
نگويي مرا کاين ددان ار که کشت
که او را خداي جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاين هر دو شير
تبه شد به پيکان مرد دلير
چو شيران جنگي بکشت او برفت
سواري سرافراز با يار هفت
کجا باشد ايوان گوهرفروش
پديدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ايدر برو
دهي تازه پيش اندر آيدت نو
به شهر آيد آواز زان جايگاه
به نزديکي کاخ بهرامشاه
چو گردون بپوشد حرير سياه
به جشن آيد آن مرد با دستگاه
گر ايدونک باشدت لختي درنگ
به گوش آيدت نوش و آواز چنگ
چو بشنيد بهرام بالاي خواست
يکي جامه خسرو آراي خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش
همانا پر از آرزو شد سرش
چنين گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ايران به ده
نشنيد بدان خان گوهر فروش
همه سوي گفتار داريد گوش
بخواهد همان دخترش از پدر
نهد بي گمان بر سرش تاج زر
نيابد همي سيري از خفت و خيز
شب تيره زو جفت گيرد گريز
شبستان مر او را فزون از صدست
شهنشاه زين سان که باشد به دست
کنون نه صد و سي زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا ياره و تاج و با تخت زر
درفشان ز ديباي رومي گهر
شمردست خادم به مشکوي شاه
کزيشان يکي نيست بي دستگاه
همي باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالي پريشان رود باژ روم
دريغ آن بر و کتف و بالاي شاه
دريغ آن رخ مجلس آراي شاه
نبيند چنو کس به بالاي و زور
به يک تير بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خيز زنان
به زودي شود سست چون پرنيان
کند ديده تاريک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوي زنان موي گردد سپيد
سپيدي کند در جهان نااميد
جوان را شود گوژ بالاي راست
ز کار زنان چندگونه بلاست
به يک ماه يک بار آميختن
گر افزون بود خون بود ريختن
همين بار از بهر فرزند را
ببايد جوان خردمند را
چو افزون کني کاهش افزون کند
ز سستي تن مرد بي خون کند
برفتند گويان به ايوان شاه
يکي گفت خورشيد گم کرد راه
شب تيره گون رفت بهرام گور
پرستنده يک تن ز بهر ستور
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش
همي تاخت باره به آواز چنگ
سوي خان بازارگان بي درنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشيد را يار خواست
پرستنده مهربان گفت کيست
زدن در شب تيره از بهر چيست
چنين داد پاسخ که شبگير شاه
بيامد سوي دشت نخچيرگاه
بلنگيد در زير من بارگي
ازو بازگشتم به بيچارگي
چنين اسپ و زرين ستامي به کوي
بدزدد کسي من شوم چاره جوي
بيامد کنيزک به دهقان بگفت
که مردي همي خواهد از ما نهفت
همي گويد اسپي به زرين ستام
بدزدند از ايدر شود کار خام
چنين داد پاسخ که بگشاي در
به بهرام گفت اندر آي اي پسر
چو شاه اندر آمد چنان جاي ديد
پرستنده هر جاي برپاي ديد
چنين گفت کاي دادگر يک خداي
به خوبي توي بنده را رهنماي
مبادا جز از داد آيين من
مباد آز و گردنکشي دين من
همه کار و کردار من داد باد
دل زيردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود ياد من
همه زيردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله چنگ و نوش
چو آمد به بالاي ايوان رسيد
ز در دختر ميزبان را بديد
چو دهقان ورا ديد بر پاي خاست
بيامد خم آورد بالاي راست
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان ترا بنده باد
نهالي بيفگند و مسند نهاد
ز ديدار او ميزبان گشت شاد
گرانمايه خواني بياورد زود
برو خوردنيها ازان سان که بود
بيامد يکي مرد مهترپرست
بفرمود تا اسپ او را ببست
پرستنده را نيز خوان خواستند
يکي جاي ديگر بياراستند
همان ميزبان را يکي زيرگاه
نهادند و بنشست نزديک شاه
به پوزش بياراست پس ميزبان
به بهرام گفت اي گو مرزبان
توي ميهمان اندرين خان من
فداي تو بادا تن و جان من
بدو گفت بهرام تيره شبان
که يابد چنين تازه رو ميزبان
چو نان خورده شد جام بايد گرفت
به خواب خوش آرام بايد گرفت
به يزدان نبايد بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
کنيزک ببرد آبه دستان و تشت
ز ديدار مهمان همي خيره گشت
چو شد دست شسته مي و جام خواست
به مي رامش و نام و آرام خواست
کنيزک بياورد جامي نبيد
مي سرخ و جام و گل و شنبليد
بيازيد دهقان به جام از نخست
بخورد و به مشک و گلابش بشست
به بهرام داد آن دلاراي جام
بدو گفت ميخواره را چيست نام
هم اکنون بدين با تو پيمان کنم
به بهرام شاهت گروگان کنم
فراوان بخنديد زو شهريار
بدو گفت نامم گشسپ سوار
من ايدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جاي درنگ آمدم
بدو ميزبان گفت کاين دخترم
همي به آسمان اندر آرد سرم
همو ميگسارست و هم چنگ زن
همان چامه گويست و لشکر شکن
دلارام را آرزو نام بود
همو ميگسار و دلارام بود
به سرو سهي گفت بردار چنگ
به پيش گشسپ آي با بوي و رنگ
بيامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
به بهرام گفت اي گزيده سوار
به هر چيز ماننده شهريار
چنان دان که اين خانه بر سور تست
پدر ميزبانست و گنجور تست
شبان سيه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
بدو گفت بنشين و بردار چنگ
يکي چامه بايد مرا بي درنگ
شود ماهيار ايدر امشب جوان
گروگان کند پيش مهمان روان
زن چنگ زن چنگ در بر گرفت
نخستين خروش مغان درگرفت
دگر چامه را باب خود ماهيار
تو گفتي بنالد همي چنگ زار
چو رود بريشم سخن گوي گشت
همه خانه وي سمن بوي گشت
پدر را چنين گفت کاي ماهيار
چو سرو سهي بر لب جويبار
چو کافور کرده سر مشکبوي
زبان گرم گوي و دل آزرم جوي
هميشه بدانديشت آزرده باد
به دانش روان تو پرورده باد
توي چون فريدون آزاده خوي
منم چون پرستار نام آرزوي
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ ا ندرون چيره بيند سپاه
چو اين گفته شد سوي مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به مهمان چنين گفت کاي شاه فش
بلنداختر و يک دل و کينه کش
کسي کو نديدست بهرام را
خنيده سوار دلارام را
نگه کرد بايد به روي تو بس
جز او را نماني ز لشکر به کس
ميانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
به دل نره شير و به تن ژنده پيل
بناورد خشت افگني بر دو ميل
رخانت به گلنار ماند درست
تو گويي به مي برگ گل را بشست
دو بازو به کردار ران هيون
به پاي اندر آري که بيستون
تو آني کجا چشم کس چون تو مرد
نديد و نبيند به روز نبرد
تن آرزو خاک پاي تو باد
همه ساله زنده براي تو باد
جهاندار ازان چامه و چنگ اوي
ز ديدار و بالا و آهنگ اوي
بروبر ازان گونه شد مبتلا
که گفتي دلش گشت گنج بلا
چو در پيش او مست شد ماهيار
چنين گفت با ميزبان شهريار
که دختر به من ده به آيين و دين
چو خواهي که يابي به داد آفرين
چنين گفت با آرزو ماهيار
کزين شيردل چند خواهي نثار
نگه کن بدو تا پسند آيدت
بر آسودگي سودمند آيدت
چنين گفت با ماهيار آرزوي
که اي باب آزاده و نيک خوي
مرا گر همي داد خواهي به کس
همالم گشسپ سوارست و بس
تو گويي به بهرام ماند همي
چو جانست و با او نشستن دمي
به گفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت اي سوار نبرد
به ژرفي نگه کن سراپاي اوي
همان دانش و کوشش و راي اوي
نگه کن بدو تا پسند تو هست
ازو آگهي بهترست ار نشست
بدين نيکوي نيز درويش نيست
به گفتن مرا راي کم بيش نيست
اگر بشمري گوهر ماهيار
فزون آيد از بدره شهريار
گر او را همي بايدت جام گير
مکن سرسري امشب آرام گير
به مستي بزرگان نبستند بند
به ويژه کسي کو بود ارجمند
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآيد ز خواب
بياريم پيران داننده را
شکيبا دل و چيز خواننده را
شب تيره از رسم بيرون بود
نه آيين شاه آفريدون بود
نه فرخ بود مست زن خواستن
وگر نيز کاري نو آراستن
بدو گفت بهرام کاين بيهده ست
زدن فال بد راي و راه به دست
پسند منست امشب اين چنگ زن
تو اين فال بد تا تواني مزن
چنين گفت با دخترش آرزوي
پسنديدي او را به گفتار و خوي
بدو گفت آري پسنديده ام
به جان و به دل هست چون ديده ام
بکن کار زان پس به يزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهيار
بدو گفت کاکنون تو جفت ويي
چنان دان که اندر نهفت ويي
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
سوي حجره خويش رفت آرزوي
سرايش همه خفته بد چار سوي
بيامد به جاي دگر ماهيار
همي ساخت کار گشسپ سوار
پرستنده را گفت درها ببند
يکي را بتاز از پس گوسفند
نبايد که آرند خوان بي بره
بره نيز پرورده بايد سره
چو بيدار گردد فقاع و يخ آر
همي باش پيش گشسپ سوار
يکي جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بويا بود جاي خواب
من از جام مي همچنانم که دوش
نتابد مي اين پير گوهر فروش
بگفت اين و چادر به سر برکشيد
تن آساني و خواب در بر کشيد
چو خورشيد تابنده بفراخت تاج
زمين شد به کردار درياي عاج
پرستنده تازانه شهريار
بياويخت از خانه ماهيار
سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازيانه نشان
سپاه انجمن شد به درگاه بر
کجا همچنان بر در شاه بر
هرانکس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پيشش نماز
چو دربان بديد آن سپاه گران
کمردار بسيار و ژوپين وران
بيامد بر خفته برسان گرد
سر پير از خواب بيدار کرد
بدو گفت برخيز و بگشاي دست
نه هنگام خوابست و جاي نشست
که شاه جهانست مهمان تو
بدين بي نوا خانه و مان تو
يکايک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد به جوش
بدو گفت کاين را چه گويي همي
پي شهرياران چه جويي همي
همان چو ز گوينده بشنيد مست
خروشان ازانجاي برپاي جست
ز دربان برآشفت و گفت اين سخن
نگويد خردمند مرد کهن
پرستنده گفت اي جهانديده مرد
ترا بر زمين شاه ايران که کرد
بيامد پرستنده هنگام روز
که پيدا نبد هور گيتي فروز
يکي تازيانه به زر تافته
به هرجاي گوهر برو بافته
بياويخت از پيش درگاه ما
بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنيد يکسر سخن
بپيچيد بيدار مرد کهن
که من دوش پيش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم مي پرست
بيامد سوي حجره آرزوي
بدو گفت کاي ماه آزاده خوي
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بيامد سوي خان گوهرفروش
همي آمد از دشت نخچيرگاه
عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خيز و ديباي چيني بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه ياقوت سرخ از در شهريار
چو بيني رخ شاه خورشيدفش
دو تايي برو دست کرده بکش
مبين مر ورا چشم در پيش دار
ورا چون روان و تن خويش دار
چو پرسدت با او سخن نرم گوي
سخنهاي با شرم و بازرم گوي
من اکنون نيايم اگر خواندم
به جاي پرستنده بنشاندم
بسان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم خرد با استخوان
که من نيز گستاخ گشتم به شاه
به پير و جوان از مي آيد گناه
هم انگه يکي بنده آمد دوان
که بيدار شد شاه روشن روان
چو بيدار شد ايمن و تن درست
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
نيايش کنان پيش خورشيد شد
ز يزدان دلي پر ز اميد شد
وزانجا بيامد به جاي نشست
يکي جام مي خواست از مي پرست
چو از کهتران آگهي يافت شاه
بفرمودشان بازگشتن به راه
بفرمود تا رفت پيش آرزوي
همي بودش از آرزوي آرزوي
برفت آرزو با مي و با نثار
پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمين بوس داد
بخنديد زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه اين کجا داشتي
مرا مست کردي و بگذاشتي
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر ديگر کس است
بيار آنک گفتي ز نخچيرگاه
ز رزم و سر نيزه و زخم شاه
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتيم دوش
چو بشنيد دختر پدر را بخواند
همي از دل شاه خيره بماند
بيامد پدر دست کرده به کش
به پيش شهنشاه خورشيدفش
بدو گفت شاها ردا بخردا
بزرگا سترگا گوا موبدا
کسي کو خرد دارد و باهشي
نبايد گزيدن جز از خامشي
ز ناداني آمد گنهکاريم
گمانم که ديوانه پنداريم
سزد گر ببخشي گناه مرا
درفشان کني روز و ماه مرا
منم بر درت بنده بي خرد
شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنين داد پاسخ که از مرد مست
خردمند چيزي نگيرد به دست
کسي را که مي انده آرد به روي
نبايد که يابد ز مي رنگ و بوي
به مستي نديدم ز تو بدخوي
همي ز آرزو اين سخن بشنوي
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگويد همان لاله اندر سمن
بگويد يکي تا بدان مي خوريم
پي روز ناآمده نشمريم
زمين بوسه داد آن زمان ماهيار
بياورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پاي
بياوردشان مرد پاکيزه راي
سوي حجره خويش رفت آرزوي
ز مهمان بيگانه پرچين به روي
همي بود تا چرخ پوشد سياه
ستاره پديد آيد از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسي زر پيکرش برنشاند
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
بدان چامه کز پيش فرمود شاه
چنين گفت کاي شهريار دلير
که بگذارد از نام تو بيشه شير
توي شاه پيروز و لشکرشکن
همان رويه چون لاله اندر چمن
به بالاي تو بر زمين شاه نيست
به ديدار تو بر فلک ماه نيست
سپاهي که بيند سپاه ترا
به جنگ اندر آوردگاه ترا
بدرد دل و مغزشان از نهيب
بلندي ندانند باز از نشيب
هم انگه چو از باده خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
بيامد بر پادشا روزبه
گزيدند جايي مر او را به ده
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماه چهر و همه دلگسل
رخ روميان همچو ديباي روم
ازيشان همي تازه شد مرز و بوم
بشد آرزو تا به مشکوي شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
بيامد شهنشاه با روزبه
گشاده دل و شاد از ايوان مه
همي راند گويان به مشکوي خويش
به سوي بتان سمن بوي خويش