شماره ٤

ز پيش سواران چو ره برگرفت
سوي خان بي بر به راهام تفت
بزد در بگفتا که بي شهريار
بماندم چو او بازماند از شکار
شب آمد ندانم همي راه را
نيابم همي لشکر و شاه را
گر امشب بدين خانه يابم سپنج
نباشد کسي را ز من هيچ رنج
به پيش به راهام شد پيشکار
بگفت آنچ بشنيد ازان نامدار
به راهام گفت ايچ ازين در مرنج
بگويش که ايدر نيابي سپنج
بيامد فرستاده با او بگفت
که ايدر ترا نيست جاي نهفت
بدو گفت بهرام با او بگوي
کز ايدر گذشتن مرا نيست روي
همي از تو من خانه خواهم سپنج
نيارم به چيزت ازان پس به رنج
چو بشنيد پويان بشد پيشکار
به نزد به راهام گفت اين سوار
همي ز ايدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و راي بسيار گشت
به راهام گفتش که رو بي درنگ
بگويش که اين جايگاهيست تنگ
جهوديست درويش و شب گرسنه
بخسپد همي بر زمين برهنه
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج
نيابم بدين خانه آيدت رنج
بدين در بخسپم نجويم سراي
نخواهم به چيزي دگر کرد راي
به راهام گفت اي نبرده سوار
همي رنجه داري مرا خوارخوار
بخسپي و چيزت بدزدد کسي
ازان رنجه داري مرا تو بسي
به خانه درآي ار جهان تنگ شد
همه کار بي برگ و بي رنگ شد
به پيمان که چيزي نخواهي ز من
ندارم به مرگ آبچين و کفن
هم امشب ترا و نشست ترا
خورش بايد و نيست چيزي مرا
گر اين اسپ سرگين و آب افگند
وگر خشت اين خانه را بشکند
به شبگير سرگينش بيرون کني
بروبي و خاکش به هامون کني
همان خشت را نيز تاوان دهي
چو بيدار گردي ز خواب آن دهي
بدو گفت بهرام پيمان کنم
برين رنجها سر گروگان کنم
فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت تيغ از نيام
نمدزين بگسترد و بالينش زين
بخفت و دو پايش کشان بر زمين
جهود آن در خانه از پس ببست
بياورد خوان و به خوردن نشست
ازان پس به بهرام گفت اي سوار
چو اين داستان بشنوي ياد دار
به گيتي هرانکس که دارد خورد
سوي مردم بي نوا ننگرد
بدو گفت بهرام کاين داستان
شنيدستم از گفته باستان
شنيدم به گفتار و ديدم کنون
که برخواندي از گفته رهنمون
مي آورد چون خورده شد نان جهود
ازان مي ورا شادماني فزود
خروشيد کاي رنج ديده سوار
برين داستان کهن گوش دار
که هرکس که دارد دلش روشنست
درم پيش او چون يکي جوشنست
کسي کو ندارد بود خشک لب
چنانچون توي گرسنه نيم شب
بدو گفت بهرام کاين بس شگفت
به گيتي مرين ياد بايد گرفت
که از جام يابي سرانجام نيک
خنک ميگسار و مي و جام نيک
چو از کوه خنجر برآورد هور
گريزان شد از خانه بهرام گور
بران چرمه ناچران زين نهاد
چه زين از برش خشک بالين نهاد
بيامد به راهام گفت اي سوار
به گفتار خود بر کنون پاي دار
تو گفتي که سرگين اين بارگي
به جاروب روبم به يکبارگي
کنون آنچ گفتي بروب و ببر
به رنجم ز مهمان بيدادگر
بدو گفت بهرام شو پايکار
بياور که سرگين کشد بر کنار
دهم زر که تا خاک بيرون برد
وزين خانه تو به هامون برد
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد برد ريزد اندر مغاک
تو پيمان که کردي به کژي مبر
نبايد که خوانمت بيدادگر
چو بشنيد بهرام ازو اين سخن
يکي تازه انديشه افگند بن
يکي خوب دستار بودش حرير
به موزه درون پر ز مشک و عبير
برون کرد و سرگين بدو کرد پاک
بينداخت با خاک اندر مغاک
به راهام را گفت کاي پارسا
گر آزاديم بشنود پادشا
ترا از جهان بي نيازي دهد
بر مهتران سرفرازي دهد