شماره ٦

پدر آرزو کرد بهرام را
چه بهرام خورشيد خودکام را
به منذر چنين گفت بهرام شير
که هرچند مانيم نزد تو دير
همان آرزوي پدر خيزدم
چو ايمن شوم در برانگيزدم
برآرست منذر چو بايست کار
ز شهر يمن هديه شهريار
ز اسپان تازي به زرين ستام
ز چيزي که پرمايه بردند نام
ز برد يماني و تيغ يمن
گر هرچ معدنش بد در عدن
چو نعمان که با شاه همراه بود
به نزديک او افسر ماه بود
چنين تا به شهر صطخر آمدند
که از شاه زاد به فخر آمدند
ازان پس چو آگاهي آمد به شاه
ز فرزند و نعمان تازي به راه
بيامد هم انگاه نزد پدر
چو ديدش پدر را برآورد سر
به پيش کيي تخت او سرفراز
بيامد شتابان و بردش نماز
چو بهرام را ديد بيدار شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه
شگفتي فروماند از کار اوي
ز بالا و فرهنگ و ديدار اوي
فراوان بپرسيد و بنواختش
به نزديک خود جايگه ساختش
به برزن درون جاي نعمان گزيد
يکي کاخ بهرام را چون سزيد
فرستاد نزديک او بندگان
چو اندر خور او پرستندگان
شب و روز بهرام پيش پدر
همي از پرستش نخاريد سر
چو يک ماه نعمان ببد نزد شاه
همي خواست تا بازگردد به راه
بشب کس فرستاد و او را بخواند
برابرش بر تخت شاهي نشاند
بدو گفت منذر بسي رنج ديد
که آزاده بهرام را پروريد
بدين کار پاداش نزد منست
بهار شما اورمزد منست
پسنديدم اين راي و فرهنگ اوي
که سوي خرد بينم آهنگ اوي
تو چون دير ماندي بدين بارگاه
پدر چشم دارد همانا به راه
ز دينار گنجيش پنجه هزار
بدادند با جامه شهريار
ز آخر به سيمين و زرين لگام
ده اسپ گرانمايه بردند نام
ز گستردنيهاي زيبنده نيز
ز رنگ و ز بوي و ز هرگونه چيز
ز گنج جهاندار ايران ببرد
يکايک به نعمان منذر سپرد
به شادي در بخشش اندر گشاد
بر اندازه يارانش را هديه داد
به منذر يکي نامه بنوشت شاه
چنانچون بود در خور پيشگاه
به آزادي از کار فرزند اوي
که شاه يمن گشت پيوند اوي
به پاداش اين کار يازم همي
به چونين پسر سرفرازم همي
يکي نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ايدر تباهست و شور
نه اين بود چشم اميدم به شاه
که زين سان کند سوي کهتر نگاه
نه فرزندم ايدر نه چون چاکري
نه چون کهتري شاددل بر دري
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان
ز بد راه و آيين شاه جهان
چو نعمان برفت از در شهريار
بيامد بر منذر نامدار
بدو نامه شاه گيتي بداد
ببوسيد منذر به سر بر نهاد
وزان هديه ها شادماني نمود
بران آفرين آفرين برفزود
وزان پس فرستاده اندر نهفت
ز بهرام چندي به منذر بگفت
پس آن نامه برخواند پيشش دبير
رخ نامور گشت همچون زرير
هم اندر زمان زود پاسخ نوشت
سخنهاي با مغز و فرخ نوشت
چنين گفت کاي مهتر نامور
نگر سر نپيچي ز راه پدر
به نيک و بد شاه خرسند باش
پرستنده باش و خردمند باش
بديها به صبر از مهان بگذرد
سر مرد بايد که دارد خرد
سپهر روان را چنين است راي
تو با راي او هيچ مفزاي پاي
دلي را پر از مهر دارد سپهر
دلي پر ز کين و پر آژنگ چهر
جهاندار گيتي چنين آفريد
چنان کو چماند ببايد چميد
ازين پس ترا هرچ آيد به کار
ز دينار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداري به رنج
نيرزد پراگنده رنج تو گنج
ز دينار گنجي کنون ده هزار
فرستادم اينک ز بهر نثار
پرستار کو رهنماي تو بود
به پرده درون دلگشاي تو بود
فرستادم اينک به نزديک تو
که روشن کند جان تاريک تو
هرانگه که دينار بردي به کار
گراني مکن هيچ بر شهريار
که ديگر فرستمت بسيار نيز
وزين پادشاهي ز هرگونه چيز
پرستنده باش و ستاينده باش
به کار پرستش فزاينده باش
تو آن خوي بد را ز شاه جهان
جدا کرد نتواني اندر نهان
فرستاد زان تازيان ده سوار
سخن گوي و بينادل و دوستدار
رسيدند نزديک بهرامشاه
ابا بدره و برده و نيک خواه
خردمند بهرام زان شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد
وزان پس بدان پند شاه عرب
پرستش بدي کار او روز و شب