شماره ٩

کنون از خردمندي اردشير
سخن بشنو و يک به يک يادگير
بکوشيد و آيين نيکو نهاد
بگسترد بر هر سوي مهر و داد
به درگاه چون خواست لشکر فزون
فرستاد بر هر سوي رهنمون
که تا هرکسي را که دارد پسر
نماند که بالا کند بي هنر
سواري بياموزد و رسم جنگ
به گرز و کمان و به تير خدنگ
چو کودک ز کوشش به مردي شدي
بهر بخششي در بي آهو بدي
ز کشور به درگاه شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نوشتي عرض نام ديوان اوي
بياراستي کاخ و ايوان اوي
چو جنگ آمدي نورسيده جوان
برفتي ز درگاه با پهلوان
يکي موبدان را ز کارآگهان
که بودي خريدار کار جهان
ابر هر هزاري يکي کارجوي
برفتي نگه داشتي کار اوي
هرانکس که در جنگ سست آمدي
به آورد ناتن درست آمدي
شهنشاه را نامه کردي بران
هم از بي هنر هم ز جنگ آوران
جهاندار چون نامه برخواندي
فرستاده را پيش بنشاندي
هنرمند را خلعت آراستي
ز گنج آنچ پرمايه تر خواستي
چو کردي نگاه اندران بي هنر
نبستي ميان جنگ را بيشتر
چنين تا سپاهش بدانجا رسيد
که پهناي ايشان ستاره نديد
ازيشان کسي را که بد راي زن
برافراختندي سرش ز انجمن
که هرکس که خشنودي شاه جست
زمين را به خوان دليران بشست
بيابد ز من خلعت شهريار
بود در جهان نام او يادگار
به لشکر بياراست گيتي همه
شبان گشت و پرخاش جويان رمه
به ديوانش کارآگهان داشتي
به بي دانشي کار نگذاشتي
بلاغت نگه داشتندي و خط
کسي کو بدي چيره بر يک نقط
چو برداشتي آن سخن رهنمون
شهنشاه کرديش روزي فزون
کسي را که کمتر بدي خط و وير
نرفتي به ديوان شاه اردشير
سوي کارداران شدندي به کار
قلم زن بماندي بر شهريار
شناسنده بد شهريار اردشير
چو ديدي به درگاه مرد دبير
نويسنده گفتي که گنج آگنيد
هم از راي او رنج بپراگنيد
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زيردستان فريادخواه
دبيران چو پيوند جان منند
همه پادشا بر نهان منند
چو رفتي سوي کشور کاردار
بدو شاه گفتي درم خوار دار
نبايد که مردم فروشي به گنج
که برکس نماند سراي سپنج
همه راستي جوي و فرزانگي
ز تو دور باد آز و ديوانگي
ز پيوند و خويشان مبر هيچ کس
سپاه آنچ من يار دادمت بس
درم بخش هر ماه درويش را
مده چيز مرد بدانديش را
اگر کشور آباد داري به داد
بماني تو آباد وز داد شاد
و گر هيچ درويش خسپد به بيم
همي جان فروشي به زر و به سيم
هرانکس که رفتي به درگاه شاه
به شايسته کاري و گر دادخواه
بدندي به سر استواران اوي
بپرسيدن از کارداران اوي
که دادست ازيشان و بگرفت چيز
وزيشان که خسپد به تيمار نيز
دگر آنک در شهر دانا که اند
گر از نيستي ناتوانا که اند
دگر کيست آنک از در پادشاست
جهانديده پيرست و گر پارساست
شهنشاه گويد که از رنج من
مبادا کسي شاد بي گنج من
مگر مرد با دانش و يادگير
چه نيکوتر از مرد دانا و پير
جهانديدگان را همه خواستار
جوان و پسنديده و بردبار
جوانان دانا و دانش پذير
سزد گر نشينند بر جاي پير
چو لشکرش رفتي به جايي به جنگ
خرد يار کردي و راي و درنگ
فرستاده يي برگزيدي دبير
خردمند و با دانش و يادگير
پيامي به دادي به آيين و چرب
بدان تا نباشد به بيداد حرب
فرستاده رفتي بر دشمنش
که بشناختي راز پيراهنش
شنيدي سخن گر خرد داشتي
غم و رنج بد را به بد داشتي
بدان يافت او خلعت شهريار
همان عهد و منشور با گوشوار
وگر تاب بودي به سرش اندرون
به دل کين و اندر جگر جوش خون
سپه را بدادي سراسر درم
بدان تا نباشند يک تن دژم
يکي پهلوان خواستي نامجوي
خردمند و بيدار و آرامجوي
دبيري به آيين و با دستگاه
که دارد ز بيداد لشکر نگاه
وزان پس يکي مرد بر پشت پيل
نشستي که رفتي خروشش دو ميل
زدي بانگ کاي نامداران جنگ
هرانکس که دارد دل و نام و ننگ
نبايد که بر هيچ درويش رنج
رسد گر بر آنکس بود نام و گنج
به هر منزلي در خوريد و دهيد
بران زيردستان سپاسي نهيد
به چيز کسان کس ميازيد دست
هرانکس که او هست يزدان پرست
به دشمن هرانکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت
اگر دخمه باشد به چنگال اوي
وگر بند سايد بر و يال اوي
ز ديوان دگر نام او کرده پاک
خورش خاک و رفتنش بر تيره خاک
به سالار گفتي که سستي مکن
همان تيز و پيش دستي مکن
هميشه به پيش سپه دار پيل
طلايه پراگنده بر چار ميل
نخستين يکي گرد لشکر به گرد
چو پيش آيدت روز ننگ و نبرد
به لشکر چنين گوي کاين خود کيند
بدين رزمگاه اندرون برچيند
از ايشان صد اسپ افگن از ما يکي
همان صد به پيش يکي اندکي
شما را همه پاک برنا و پير
ستانم همه خلعت از اردشير
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روي
نبايد که گردان پرخاشجوي
بيايد که ماند تهي قلب گاه
وگر چند بسيار باشد سپاه
چنان کن که با ميمنه ميسره
بکوشند جنگ آوران يکسره
همان نيز با ميسره ميمنه
بکوشند و دلها همه بر بنه
بود لشکر قلب بر جاي خويش
کس از قلبگه نگسلد پاي خويش
وگر قلب ايشان بجنبد ز جاي
تو با لشکر از قلب گاه اندر آي
چو پيروز گردي ز کس خون مريز
که شد دشمن بدکنش در گريز
چو خواهد ز دشمن کسي زينهار
تو زنهارده باش و کينه مدار
چو تو پشت دشمن ببيني به چيز
مپرداز و مگذر هم از جاي نيز
نبايد که ايمن شويد از کمين
سپه باشد اندر در و دشت کين
هرآنگه که از دشمن ايمن شوي
سخن گفتن کس همي نشنوي
غنيمت بدان بخش کو جنگ جست
به مردي دل از جان شيرين بشست
هرانکس که گردد به دستت اسير
بدين بارگاه آورش ناگزير
من از بهر ايشان يکي شارستان
برآرم به بومي که بد خارستان
ازين پندها هيچ گونه مگرد
چو خواهي که ماني تو بي رنج و درد
به پيروزي اندر به يزدان گراي
که او باشدت بي گمان رهنماي
ز جايي که آمد فرستاده يي
ز ترکي و رومي و آزاده يي
ازو مرزبان آگهي داشتي
چنين کارها خوار نگذاشتي
بره بر بدي خان او ساخته
کنارنگ زان کار پرداخته
ز پوشيدنيها و از خوردني
نيازش نبودي به گستردني
چو آگه شدي زان سخن کاردار
که او بر چه آمد بر شهريار
هيوني سرافراز و مردي دبير
برفتي به نزديک شاه اردشير
بدان تا پذيره شدندي سپاه
بياراستي تخت پيروز شاه
کشيدي پرستنده هر سو رده
همه جامه هاشان به زر آژده
فرستاده را پيش خود خواندي
به نزديکي تخت بنشاندي
به پرسش گرفتي همه راز اوي
ز نيک و بد و نام و آواز اوي
ز داد و ز بيداد وز کشورش
ز آيين وز شاه وز لشکرش
به ايوانش بردي فرستاده وار
بياراستي هرچ بودي به کار
وزان پس به خوان و ميش خواندي
بر تخت زرينش بنشاندي
به نخچير برديش با خويشتن
شدي لشکر بيشمار انجمن
کسي کردنش را فرستاده وار
بياراستي خلعت شهريار
به هر سو فرستاد پس موبدان
بي آزار و بيداردل بخردان
که تا هر سوي شهرها ساختند
بدين نيز گنجي بپرداختند
بدان تا کسي را که بي خانه بود
نبودش نوا بخت بيگانه بود
همان تا فراوان شود زيردست
خورش ساخت با جايگاه نشست
ازو نام نيکي بود در جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
چو او در جهان شهرياري نبود
پس از مرگ او يادگاري نبود
منم ويژه زنده کن نام اوي
مبادا جز از نيکي انجام اوي
فراوان سخن در نهان داشتي
به هر جاي کارآگهان داشتي
چو بي مايه گشتي يکي مايه دار
ازان آگهي يافتي شهريار
چو بايست برساختي کار اوي
نماندي چنان تيره بازار اوي
زمين برومند و جاي نشست
پرستيدن مردم زيردست
بياراستي چون ببايست کار
نگشتي نهانش به کس آشکار
تهي دست را مايه دادي بسي
بدو شاد کردي دل هرکسي
همان کودکان را به فرهنگيان
سپردي چو بودي ورا هنگ آن
به هر برزني در دبستان بدي
همان جاي آتش پرستان بدي
نماندي که بودي کسي را نياز
نگه داشتي سختي خويش راز
به ميدان شدي بامداد پگاه
برفتي کسي کو بدي دادخواه
نچستي بداد اندر آزرم کس
چه کهتر چه فرزند فريادرس
چه کهتر چه مهتر به نزديک اوي
نجستي همي راي تاريک اوي
ز دادش جهان يکسر آباد کرد
دل زيردستان به خود شاد کرد
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پي او نيارد نهفت
فرستاده بودي به گرد جهان
خردمند و بيدار کارآگهان
به جايي که بودي زميني خراب
وگر تنگ بودي به رود اندر آب
خراج اندر آن بوم برداشتي
زمين کسان خوار نگذاشتي
گر ايدونک دهقان بدي تنگ دست
سوي نيستي گشته کارش ز هست
بدادي ز گنج آلت و چارپاي
نماندي که پايش برفتي ز جاي
ز دانا سخن بشنو اي شهريار
جهان را برين گونه آباد دار
چو خواهي که آزاد باشي ز رنج
بي آزار و بي رنج آگنده گنج
بي آزاري زيردستان گزين
بيابي ز هرکس به داد آفرين