شماره ١٤

چو خورشيد شد زرد لشکر براند
کسي را که نابردني بد بماند
چو شب نيم بگذشت و تاريک شد
جهاندار با کرد نزديک شد
همه دشت زيشان پر از خفته ديد
يکايک دل لشکر آشفته ديد
چو آمد سپهبد به بالين کرد
عنان باره تيزتگ را سپرد
برآهخت شمشير و اندرنهاد
گيا را ز خون بر سر افسر نهاد
همه دشت زيشان سر و دست شد
ز انبوه کشته زمين گست شد
بي اندازه زيشان گرفتار شد
سترگي و نابخردي خوار شد
همه بومهاشان به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
چنان شد که دينار بر سر به تشت
اگر پير مردي ببردي به دشت
به دينار او کس نکردي نگاه
ز نيک اختر و بخت وز داد شاه
ز مردي نکردي بدان جنگ فخر
گرازان بيامد به شهر صطخر
بفرمود کاسپان به نيرو کنيد
سليح سواران بي آهو کنيد
چو آسوده گرديد يکسر به بزم
که زود آيد انديشه روز رزم
دليران به خوردن نهادند سر
چو آسوده شد کردگاه و کمر
پرانديشه رزم شد اردشير
چو اين داستان بشنوي يادگير