شماره ٣

چو دارا به رزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر او را يکي شادکام
خردمند و جنگي و ساسان به نام
پدر را بران گونه چون کشته ديد
سر بخت ايرانيان گشته ديد
ازان لشکر روم بگريخت اوي
به دام بلا در نياويخت اوي
به هندوستان در به زاري بمرد
ز ساسان يکي کودکي ماند خرد
بدين هم نشان تا چهارم پسر
همي نام ساسانش کردي پدر
شبانان بدندي و گر ساربان
همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوي بابک رسيد
به دشت اندرون سر شبان را بديد
بدو گفت مزدورت آيد به کار
که ايدر گذارد به بد روزگار
بپذرفت بدبخت را سرشبان
همي داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگر مرد و آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسفند
دران روزگاري همي بود مرد
پر از غم دل و تن پر از رنج و درد
شبي خفته بد بابک رود ياب (؟)
چنان ديد روشن روانش به خاب
که ساسان به پيل ژيان برنشست
يکي تيغ هندي گرفته به دست
هرانکس که آمد بر او فراز
برو آفرين کرد و بردش نماز
زمين را به خوبي بياراستي
دل تيره از غم بپيراستي
به ديگر شب اندر چو بابک بخفت
همي بود با مغزش انديشه جفت
چنان ديد در خواب کاتش پرست
سه آتش ببردي فروزان به دست
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر
همه پيش ساسان فروزان بدي
به هر آتشي عود سوزان بدي
سر بابک از خواب بيدار شد
روان و دلش پر ز تيمار شد
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشي بر توانا بدند
به ايوان بابک شدند انجمن
بزرگان فرزانه و راي زن
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب يکسر بديشان بگفت
پرانديشه شد زان سخن رهنماي
نهاده برو گوش پاسخ سراي
سرانجام گفت اي سرافراز شاه
به تأويل اين کرد بايد نگاه
کسي را که بينند زين سان به خواب
به شاهي برآرد سر از آفتاب
ور ايدونک اين خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
چو بابک شنيد اين سخن گشت شاد
براندازه شان يک به يک هديه داد
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آيد به روز دمه
بيامد شبان پيش او با گليم
پر از برف پشمينه دل بدو نيم
بپردخت بابک ز بيگانه جاي
بدر شد پرستنده و رهنماي
ز ساسان بپرسيد و بنواختش
بر خويش نزديک بنشاختش
بپرسيدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسيد و پاسخ نداد
ازان پس بدو گفت کاي شهريار
شبان را به جان گر دهي زينهار
بگويد ز گوهر همه هرچ هست
چو دستم بگيري به پيمان به دست
که با من نسازي بدي در جهان
نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنيد بابک زبان برگشاد
ز يزدان نيکي دهش کرد ياد
که بر تو نسازم به چيزي گزند
بدارمت شادان دل و ارجمند
به بابک چنين گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم اي پهلوان
نبيره جهاندار شاه اردشير
که بهمنش خواندي همي يادگير
سرافراز پور يل اسفنديار
ز گشتاسپ يل در جهان يادگار
چو بشنيد بابک فرو ريخت آب
ازان چشم روشن که او ديد خواب
بياورد پس جامه پهلوي
يکي باره با آلت خسروي
بدو گفت بابک به گرمابه شو
همي باش تا خلعت آرند نو
يکي کاخ پرمايه او را بساخت
ازان سرشبانان سرش برافراخت
چو او را بران کاخ بر جاي کرد
غلام و پرستنده بر پاي کرد
به هر آلتي سرفرازيش داد
هم از خواسته بي نيازيش داد
بدو داد پس دختر خويش را
پسنديده و افسر خويش را