شماره ٤٧

الا اي برآورده چرخ بلند
چه داريي به پيري مرا مستمند
چو بودم جوان در برم داشتي
به پيري چرا خوار بگذاشتي
همي زرد گردد گل کامگار
همي پرنيان گردد از رنج خار
دو تا گشت آن سرو نازان به باغ
همان تيره گشت آن گرامي چراغ
پر از برف شد کوهسار سياه
همي لشکر از شاه بيند گناه
به کردار مادر بدي تاکنون
همي ريخت بايد ز رنج تو خون
وفا و خرد نيست نزديک تو
پر از رنجم از راي تاريک تو
مرا کاچ هرگز نپروردييي
چو پرورده بودي نيازردييي
هرانگه که زين تيرگي بگذرم
بگويم جفاي تو با داورم
بنالم ز تو پيش يزدان پاک
خروشان به سربر پراگنده خاک
چنين داد پاسخ سپهر بلند
که اي مرد گوينده بي گزند
چرا بيني از من همي نيک و بد
چنين ناله از دانشي کي سزد
تو از من به هر باره يي برتري
روان را به دانش همي پروري
بدين هرچ گفتي مرا راه نيست
خور و ماه زين دانش آگاه نيست
خور و خواب و راي و نشست ترا
به نيک و به بد راه و دست ترا
ازان خواه راهت که راه آفريد
شب و روز و خورشيد و ماه آفريد
يکي آنک هستيش را راز نيست
به کاريش فرجام و آغاز نيست
چو گويد بباش آنچ خواهد به دست
کسي کو جزين داند آن بيهده ست
من از داد چون تو يکي بنده ام
پرستنده آفريننده ام
نگردم همي جز به فرمان اوي
نيارم گذشتن ز پيمان اوي
به يزدان گراي و به يزدان پناه
براندازه زو هرچ بايد بخواه
جز او را مخوان گردگار سپهر
فروزنده ماه و ناهيد و مهر
وزو بر روان محمد درود
بيارانش بر هر يکي برفزود