شماره ٤٢

بدانست کش مرگ نزديک شد
بروبر همي روز تاريک شد
بران بودش انديشه کاندر جهان
نماند کسي از نژاد مهان
که لشکر کشد جنگ را سوي روم
نهد پي بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرين کار خودکامه کرد
هم انگه سطاليس را نامه کرد
هرانکس کجا بد ز تخم کيان
بفرمودشان تا ببندد ميان
همه روي را سوي درگه کنند
ز بدها گمانيش کوته کنند
چو اين نامه بردند نزد حکيم
دل ارسطاليس شد به دو نيم
هم اندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتي سر خامه کرد
که آن نامه شاه گيهان رسيد
ز بدکام دستش ببايد کشيد
ازان بد که کردي مينديش نيز
از انديشه درويش را بخش چيز
بپرهيز و جان را به يزدان سپار
به گيتي جز از تخم نيکي مکار
همه مرگ راييم تا زنده ايم
به بيچارگي در سرافگنده ايم
نه هرکس که شد پادشاهي ببرد
برفت و بزرگي کسي را سپرد
بپرهيز و خون بزرگان مريز
که نفرين بود بر تو تا رستخيز
و ديگر که چون اندر ايران سپاه
نباشد همان شاه در پيش گاه
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چين
سپاه آيد از هر سوي هم چنين
به روم آيد آنکس که ايران گرفت
اگر کين بسيچد نباشد شگفت
هرآنکس که هست از نژاد کيان
نبايد که از باد يابد زيان
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به راي و به خوان
سزاوار هر مهتري کشوري
بياراي و آغاز کن دفتري
به نام بزرگان و آزادگان
کزيشان جهان يافتي رايگان
يکي را مده بر دگر دستگاه
کسي را مخوان بر جهان نيز شاه
سپر کن کيان را همه پيش بوم
چو خواهي که لشکر نيايد به روم
سکندر چو پاسخ بران گونه يافت
به انديشه و راي ديگر شتافت
بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسي را کش از مردمي بود بهر
بفرمود تا پيش او خواندند
به جاي سزاوار بنشاندند
يکي عهد بنوشت تا هر يکي
فزوني نجويد ز دهر اندکي
بران نامداران جوينده کام
ملوک طوايف نهادند نام
همان شب سکندر به بابل رسيد
مهان را به ديدار خود شاد ديد
يکي کودک آمد زني را به شب
بدو ماند هرکس که ديدش عجب
سرش چون سر شير و بر پاي سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم
بمرد از شگفتي هم آنگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد
ببردند هم در زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتي نگاه
به فالش بد آمد هم انگاه گفت
که اين بچه در خاک بايد نهفت
ز اخترشناسان بسي پيش خواند
وزان کودک مرده چندي براند
ستاره شمر زان غمي گشت سخت
بپوشيد بر خسرو نيک بخت
ز اخترشناسان بپرسيد و گفت
که گر هيچ ماند سخن در نهفت
هم اکنون ببرم سرانتان ز تن
نيابيد جز کام شيران کفن
ستاره شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کاي نامور پيشگاه
تو بر اختر شير زادي نخست
بر موبدان و ردان شد درست
سر کودک مرده بيني چو شير
بگردد سر پادشاهيت زير
پرآشوب گردد زمين چندگاه
چنين تا نشيند يکي پيشگاه
ستاره شمر بيش ازين هرک بود
همي گفت و آن را نشانه نمود
سکندر چو بشنيد زان شد غمي
به راي و به مغزش درآمد کمي
چنين گفت کز مرگ خود چاره نيست
مرا دل پر انديشه زين باره نيست
مرا بيش ازين زندگاني نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود