شماره ٣٨

ز راه بيابان به شهري رسيد
ببد شاد کآواز مردم شنيد
همه بوم و بر باغ آباد بود
در مردم از خرمي شاد بود
پذيره شدندش بزرگان شهر
کسي را که از مردمي بود بهر
برو همگنان آفرين خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
همي گفت هرکس که اي شهريار
انوشه که کردي بمابر گذار
بدين شهر هرگز نيامد سپاه
نه هرگز شنيدست کس نام شاه
کنون کامدي جان ما پيش تست
که روشن روان بادي و تن درست
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بيابان تن آزاد کرد
بپرسيد ازيشان که ايدر شگفت
چه چيزست کاندازه بايد گرفت
چنين داد پاسخ بدو رهنماي
که اي شاه پيروز پاکيزه راي
شگفتيست ايدر که اندر جهان
کسي آن نديد آشکار و نهان
درختيست ايدر دو بن گشته جفت
که چونان شگفتي نشايد نهفت
يکي ماده و ديگري نر اوي
سخن گو بود شاخ با رنگ و بوي
به شب ماده گويا و بويا شود
چو روشن شود نر گويا شود
سکندر بشد با سواران روم
همان نامداران آن مرز و بوم
بپرسيد زيشان که اکنون درخت
سخن کي سرايد به آواز سخت
چنين داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخن گوي گردد يکي زين درخت
که آواز او بشنود نيک بخت
شب تيره گون ماده گويا شود
بر و برگ چون مشک بويا شود
بپرسيد چون بگذريم از درخت
شگفتي چه پيش آيد اي نيک بخت
چنين داد پاسخ کزو بگذري
ز رفتنت کوته شود داوري
چو زو برگذشتي نماندت جاي
کران جهان خواندش رهنماي
بيابان و تاريکي آيد به پيش
به سيري نيامد کس از جان خويش
نه کس ديد از ما نه هرگز شنيد
که دام و دد و مرغ بر ره پريد
همي راند با روميان نيک بخت
چو آمد به نزديک گويا درخت
زمينش ز گرمي همي بردميد
ز پوست ددان خاک پيدا نديد
ز گوينده پرسيد کين پوست چيست
ددان را برين گونه درنده کيست
چنين داد پاسخ بدو نيک بخت
که چندين پرستنده دارد درخت
چو بايد پرستندگان را خورش
ز گوشت ددان باشدش پرورش
چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد
سکندر ز بالا خروشي شنيد
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشي پر از سهم و ناسودمند
بترسيد و پرسيد زان ترجمان
که اي مرد بيدار نيکي گمان
چنين برگ گويا چه گويد همي
که دل را به خوناب شويد همي
چنين داد پاسخ که اي نيک بخت
همي گويد اين برگ شاخ درخت
که چندين سکندر چه پويد به دهر
که برداشت از نيکويهايش بهر
ز شاهيش چون سال شد بر دو هفت
ز تخت بزرگي ببايدش رفت
سکندر ز ديده بباريد خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
ازان پس به کس نيز نگشاد لب
پر از غم همي بود تا نيم شب
سخن گوي شد برگ ديگر درخت
دگر باره پرسيد زان نيک بخت
چه گويد همي اين دگر شاخ گفت
سخن گوي بگشاد راز از نهفت
چنين داد پاسخ که اين ماده شاخ
همي گويد اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگنجي همي
روان را چرا بر شکنجي همي
ترا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
نماندت ايدر فراوان درنگ
مکن روز بر خويشتن تار و تنگ
بپرسيد از ترجمان پادشا
که اي مرد روشن دل و پارسا
يکي بازپرسش که باشم به روم
چو پيش آيد آن گردش روز شوم
مگر زنده بيند مرا مادرم
يکي تا به رخ برکشد چادرم
چنين گفت با شاه گويا درخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت
نه مادرت بيند نه خويشان به روم
نه پوشيده رويان آن مرز و بوم
به شهر کسان مرگت آيد نه دير
شود اختر و تاج و تخت از تو سير
چو بشنيد برگشت زان دو درخت
دلش خسته گشته به شمشير سخت
چو آمد به لشکرگه خويش باز
برفتند گردان گردن فراز
به شهر اندرون هديه ها ساختند
بزرگان بر پادشا تاختند
يکي جوشني بود تابان چو نيل
به بالاي و پهناي يک چرم پيل
دو دندان پيل و برش پنج بود
که آن را به برداشتن رنج بود
زره بود و ديباي پرمايه بود
ز زر کرده آگنده صد خايه بود
به سنگ درم هر يکي شست من
ز زر و ز گوهر يکي کرگدن
بپذرفت زان شهر و لشکر براند
ز ديده همي خون دل برفشاند