شماره ٣٧

همي رفت يک ماه پويان به راه
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
چنين تا به نزديک کوهي رسيد
که جايي دد و دام و ماهي نديد
يکي کوه ديد از برش لاژورد
يکي خانه بر سر ز ياقوت زرد
همه خانه قنديلهاي بلور
ميان اندرون چشمه آب شور
نهاده بر چشمه زرين دو تخت
برو خوابنيده يکي شوربخت
به تن مردم و سر چو آن گراز
به بيچارگي مرده بر تخت ناز
ز کافور زيراندرش بستري
کشيده ز ديبا برو چادري
يکي سرخ گوهر به جاي چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
هرانکس که رفتي که چيزي برد
وگر خاک آن خانه را بسپرد
همه تنش بر جاي لرزان شدي
وزان لرزه آن زنده ريزان شدي
خروش آمد از چشمه آب شور
که اي آرزومند چندين مشور
بسي چيز ديدي که آن کس نديد
عنان را کنون باز بايد کشيد
کنون زندگانيت کوتاه گشت
سر تخت شاهيت بي شاه گشت
سکندر بترسيد و برگشت زود
به لشکرگه آمد به کردار دود
وزان جايگه تيز لشکر براند
خروشان بسي نام يزدان بخواند
ازان کوه راه بيابان گرفت
غمي گشت و انديشه جان گرفت
همي راند پر درد و گريان ز جاي
سپاه از پس و پيش او رهنماي