شماره ٣٥

سکندر چو بشنيد شد سوي کوه
به ديدار بر تيغ شد بي گروه
سرافيل را ديد صوري به دست
برافراخته سر ز جاي نشست
پر از باد لب ديدگان پرزنم
که فرمان يزدان کي آيد که دم
چو بر کوه روي سکندر بديد
چو رعد خروشان فغان برکشيد
که اي بنده آز چندين مکوش
که روزي به گوش آيدت يک خروش
که چندين مرنج از پي تاج و تخت
به رفتن بياراي و بربند رخت
چنين داد پاسخ بدو شهريار
که بهر من اين آمد از روزگار
که جز جنبش و گردش اندر جهان
نبينم همي آشکار و نهان
ازان کوه با ناله آمد فرود
همي داد نيکي دهش را درود
بران راه تاريک بنهاد روي
به پيش اندرون مردم راه جوي
چو آمد به تاريکي اندر سپاه
خروشي برآمد ز کوه سياه
که هرکس که بردارد از کوه سنگ
پشيمان شود ز آنک دارد به چنگ
وگر برندارد پشيمان شود
به هر درد دل سوي درمان شود
سپه سوي آواز بنهاد گوش
پرانديشه شد هرکسي زان خروش
که بردارد آن سنگ اگر بگذرد
پي رنج ناآمده نشمرد
يکي گفت کين رنج هست از گناه
پشيماني و سنگ بردن به راه
دگر گفت لختي ببايد کشيد
مگر درد و رنجش نبايد چشيد
يکي برد زان سنگ و ديگر نبرد
يکي ديگر از کاهلي داشت خرد
چو از آب حيوان به هامون شدند
ز تاريکي راه بيرون شدند
بجستند هرکس بر و آستي
پديدار شد کژي و کاستي
کنار يکي پر ز ياقوت بود
يکي را پر از گوهر نابسود
پشيمان شد آنکس که کم داشت اوي
زبرجد چنان خار بگذاشت اوي
پشيمان تر آنکس که خود برنداشت
ازان گوهر پربها سر بگاشت
دو هفته بر آن جايگه بر بماند
چو آسوده تر گشت لشکر براند