شماره ٢٥

سکندر بيامد دلي همچو کوه
رها گشته از شاه دانش پژوه
نبودش ز قيدافه چين در به روي
نبرداشت هرگز دل از آرزوي
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ايوان بيامد به نزديک شاه
سپهدار در خان پيل استه بود
همه گرد بر گرد او رسته بود
سر خانه را پيکر از جزع و زر
به زر اندرون چند گونه گهر
به پيش اندرون دسته مشک بوي
دو فرزند بايسته در پيش اوي
چو طينوش اسپ افگن و قيدروش
نهاده به گفتار قيدافه گوش
به مادر چنين گفت کهتر پسر
که اي شاه نيک اختر و دادگر
چنان کن که از پيش تو بيطقون
شود شاد و خشنود با رهنمون
بره بر کسي تا نيازاردش
ور از دشمنان نيز نشماردش
که زنده کن پاک جان من اوست
برآنم که روشن روان من اوست
بدو گفت مادر که ايدون کنم
که او را بزرگي بر افزون کنم
به اسکندر نامور شاه گفت
که پيدا کن اکنون نهان از نهفت
چه خواهي و راي سکندر به چيست
چه راني تو از شاه و دستور کيست
سکندر بدو گفت کاي سرفراز
به نزد تو شد بودن من دراز
مرا گفت رو باژ مرزش بخواه
وگر دير ماني بيارم سپاه
نمانم بدو کشور و تاج و تخت
نه زور و نه شاهي نه گنج و نه بخت