شماره ٢٣

جهانجوي ده نامور برگزيد
ز مردان رومي چنانچون سزيد
که بودند يکسر هم آواز اوي
نگه داشتندي همه راز اوي
چنين گفت کاکنون به راه اندرون
مخوانيد ما را جز از بيقطون
همي رفت پيش اندرون قيدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش
چو آتش همي راند مهتر ستور
به کوهي رسيدند سنگش بلور
بدودر ز هرگونه يي ميوه دار
فراوان گيا بود بر کوهسار
برفتند زانگونه پويان به راه
برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
چو قيدافه آگه شد از قيدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش
پذيره شدش با سپاهي گران
همه نامداران و نيک اختران
پسر نيز چون مادرش را بديد
پياده شد و آفرين گستريد
بفرمود قيدافه تا برنشست
همي راند و دستش گرفته به دست
بدو قيدروش آنچ ديد و شنيد
همي گفت و رنگ رخش ناپديد
که بر شهر فريان چه آمد ز رنج
نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
مرا اين که آمد همي با عروس
رها کرد ز اسکندر فيلقوس
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و به آتش بسوزد تنم
کنون هرچ بايد به خوبي بکن
برو هيچ مشکن بخواهش سخن
چو بشنيد قيدافه اين از پسر
دلش گشت زان درد زير و زبر
از ايوان فرستاده را پيش خواند
به تخت گرانمايگان برنشاند
فراوان بپرسيد و بنواختش
يکي مايه ور جايگه ساختش
فرستاد هرگونه يي خوردني
ز پوشيدني هم ز گستردني
بشد آن شب و بامداد پگاه
به پرسش بيامد به درگاه شاه
پرستندگان پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو قيدافه را ديد بر تخت عاج
ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج
ز زربفت پوشيده چيني قباي
فراوان پرستنده گردش به پاي
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستن گهش را ستونها بلور
زبر پوششي جزع بسته به زر
برو بافته دانه هاي گهر
پرستنده با طوق و با گوشوار
به پاي اندر آن گلشن زرنگار
سکندر بدان درشگفتي بماند
فراوان نهان نام يزدان بخواند
نشستن گهي ديد مهتر که نيز
نيامد ورا روم و ايران به چيز
بر مهتر آمد زمين داد بوس
چنانچون بود مردم چاپلوس
ورا ديد قيدافه بنواختش
بپرسيد بسيار و بنشاختش
چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت
گه بار بيگانه اندر گذشت
بفرمود تا خوان بياراستند
پرستنده رود و مي خواستند
نهادند يک خانه خوانهاي ساج
همه پيکرش زر و کوکبش عاج
خورشهاي بسيار آورده شد
مي آورد و چون خوردني خورده شد
طبقهاي زرين و سيمين نهاد
نخستين ز قيدافه کردند ياد
به مي خوردن اندر گرانمايه شاه
فزون کرد سوي سکندر نگاه
به گنجور گفت آن درخشان حرير
نوشته برو صورت دلپذير
به پيش من آور چنان هم که هست
به تندي برو هيچ مبساي دست
بياورد گنجور و بنهاد پيش
چو ديدش نگه کرد ز اندازه بيش
بدانست قيدافه کو قيصرست
بران لشکر نامور مهترست
فرستاده يي کرده از خويشتن
دلير آمدست اندرين انجمن
بدو گفت کاي مرد گسترده کام
بگو تا سکندر چه دادت پيام
چنين داد پاسخ که شاه جهان
سخن گفت با من ميان مهان
که قيدافه پاکدل را بگوي
که جز راستي در زمانه مجوي
نگر سر نپيچي ز فرمان من
نگه دار بيدار پيمان من
وگر هيچ تاب اندر آري به دل
بيارم يکي لشکري دل گسل
نشان هنرهاي تو يافتم
به جنگ آمدن تيز نشتافتم
خردمندي و شرم نزديک تست
جهان ايمن از راي باريک تست
کنون گر نتابي سر از باژ و ساو
بداني که با ما نداري تو تاو
نبيني بجز خوبي و راستي
چو پيچي سر از کژي و کاستي
برآشفت قيدافه چون اين شنيد
بجز خامشي چاره آن نديد
بدو گفت کاکنون ره خانه گير
بياساي با مردم دلپذير
چو فردا بيايي تو پاسخ دهم
به بر گشتنت راي فرخ نهم
سکندر بيامد سوي خان خويش
همه شب همي ساخت درمان خويش
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ
چو ديبا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بيامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را ديد سالار بار
بپرسيد و بردش بر شهريار
همه کاخ او پر ز بيگانه بود
نشستن بلورين يکي خانه بود
عقيق و زبرجد بروبر نگار
ميان اندرون گوهر شاهوار
زمينش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پيروزه او را عمود
سکندر فروماند زان جايگاه
ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
همي گفت کاينت سراي نشست
نبيند چنين جاي يزدان پرست
خرامان بيامد به نزديک شاه
نهادند زرين يکي زيرگاه
بدو گفت قيدافه اي بيطقون
چرا خيره ماندي به جزع اندرون
همانا که چونين نباشد به روم
که آسيمه گشتي بدين مايه بوم
سکندر بدو گفت کاي شهريار
تو اين خانه را خوارمايه مدار
ز ايوان شاهان سرش برترست
که ايوان تو معدن گوهرست
بخنديد قيدافه از کار اوي
دلش گشت خرم به بازار اوي
ازان پس بدر کرد کسهاي خويش
فرستاده را تنگ بنشاند پيش
بدو گفت کاي زاده فيلقوس
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
سکندر ز گفتار او گشت زرد
روان پر ز درد و رخان لاژورد
بدو گفت کاي مهتر پرخرد
چنين گفتن از تو نه اندر خورد
منم بيطقون کدخداي جهان
چنين تخمه فيلقوسم مخوان
سپاسم ز يزدان پروردگار
که با من نبد مهتري نامدار
که بردي به شاه جهان آگهي
تنم را ز جان زود کردي تهي
بدو گفت قيدافه کز داوري
لبت را بپرداز کاسکندري
اگر چهره خويش بيني به چشم
ز چاره بياساي و منماي خشم
بياورد و بنهاد پيشش حرير
نوشته برو صورت دلپذير
که گر هيچ جنبش بدي در نگار
نبودي جز اسکندر شهريار
سکندر چو ديد آن بخاييد لب
برو تيره شد روز چون تيره شب
چنين گفت بي خنجري در نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
بدو گفت قيدافه گر خنجرت
حمايل بدي پيش من بر برت
نه نيروت بودي نه شمشير تيز
نه جاي نبرد و نه راه گريز
سکندر بدو گفت هر کز مهان
به مردي بود خواستار جهان
نبايد که پيچد ز راه گزند
که بد دل به گيتي نگردد بلند
اگر با منستي سليحم کنون
همه خانه گشتي چو درياي خون
ترا کشتمي گر جگرگاه خويش
بدريدمي پيش بدخواه خويش