شماره ١٥

ز ميلاد چون باد لشکر براند
به قنوج شد گنجش آنجا بماند
چو آورد لشکر به نزديک فور
يکي نامه فرمود پر جنگ و شور
ز شاهنشه اسکندر فيلقوس
فروزنده آتش و نعم و بوس
سوي فور هندي سپهدار هند
بلند اختر و لشکر آراي سند
سر نامه کرد آفرين خداي
کجا بود و باشد هميشه به جاي
کسي را که او کرد پيروزبخت
بماند بدو کشور و تاج و تخت
گرش خوار گيرد بماند نژد
نتابد برو آفتاب بلند
شنيدي همانا که يزدان پاک
چه دادست ما را بدين تيره خاک
ز پيروزي و بخت وز فرهي
ز ديهيم وز تخت شاهنشهي
نماند همي روز ما بگذرد
کسي ديگر آيد کزو بر خورد
همي نام کوشم که ماند نه ننگ
بدين مرکز ماه و پرگار تنگ
چو اين نامه آرند نزديک تو
بي آزار کن راي تاريک تو
ز تخت بلندي به اسپ اندر آي
مزن راي با موبد و رهنماي
ز ما ايمني خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز
ز فرمان اگر يک زمان بگذري
بلندي گزيني و کنداوري
بيارم چو آتش سپاهي گران
گزيده دليران کنداوران
چو من باسواران بيايم به جنگ
پشيماني آيد ترا زين درنگ
چو زين باره گفتارها سخته شد
نويسنده از نامه پردخته شد
نهادند مهر سکندر به روي
بجستند پيدا يکي نامجوي
فرستاده شاهش به نزديک فور
گهي رزم گفتي گهي بزم و سور
فرستاده آمد به درگه فراز
بگفتند با فور گردن فراز
جهانديده را پيش او خواندند
بر تخت نزديک بنشاندند