شماره ١٤

ازان پس بفرمود کان جام زرد
بيارند پر کرده از آب سرد
همي خورد زان جام زر هرکس آب
ز شبگير تا بود هنگام خواب
بخوردند آب از پي خرمي
ز خوردن نيامد بدو در کمي
بدان فيلسوف آن زمان شاه گفت
که اين دانش از من نبايد نهفت
که افزايش آب اين جام چيست
نجوميست گر آلت هندويست
چنين داد پاسخ که اي شهريار
تو اين جام را خوارمايه مدار
که اين در بسي ساليان کرده اند
بدين در بسي رنجها برده اند
ز اختر شناسان هر کشوري
به جايي که بد نامور مهتري
بر کيد بودند کين جام کرد
به روز سپيد و شب لاژورد
همي طبع اختر نگه داشتند
فراوان درين روز بگذاشتند
تو از مغنياطيس گير اين نشان
که او را کسي کرد ز آهن کشان
به طبع اين چنين هم شدست آب کش
ز گردون پذيره همي آب خوش
همي آب يابد چو گيرد کمي
نبيند به روشن دو چشم آدمي
چو گفتار دانا پسند آمدش
سخنهاي او سودمند آمدش
چنين گفت پيران ميلاد را
که من عهد کيد از پي داد را
همي نشکنم تا بماند به جاي
همي پيش او بود بايد به پاي
که من يافتم زو چنين چار چيز
بروبر فزوني نجوييم نيز
دو صد بارکش خواسته بر نهاد
صد افسر ز گوهر بران سر نهاد
به کوه اندر آگند چيزي که بود
ز دينار وز گوهر نابسود
چو در کوه شد گنجها ناپديد
کسي چهره آگننده نديد
همه گنج با آنک کردش نهان
نديدند زان پس کس اندر جهان
ز گنج نهان کرده بر کوهسار
بياورد با خويشتن يادگار