شماره ٦

چو بشنيد مهران ز کيد اين سخن
بدو گفت ازين خواب دل بد مکن
نه کمتر شود بر تو نام بلند
نه آيد بدين پادشاهي گزند
سکندر بيارد سپاهي گران
ز روم و ز ايران گزيده سران
چو خواهي که باشد ترا آب روي
خرد يار کن رزم او را مجوي
ترا چار چيزست کاندر جهان
کسي آن نديد از کهان و مهان
يکي چون بهشت برين دخترت
کزو تابد اندر زمين افسرت
دگر فيلسوفي که داري نهان
بگويد همه با تو راز جهان
سه ديگر پزشکي که هست ارجمند
به دانندگي نام کرده بلند
چهارم قدح کاندرو ريزي آب
نه ز آتش شود کم نه از آفتاب
ز خوردن نگيرد کمي آب اوي
بدين چيزها راست کن آب روي
چو آيد بدين باش و مسگال جنگ
چو خواهي که ايدر نسازد درنگ
بسنده نباشي تو با لشکرش
نه با چاره و گنج و با افسرش
چو بر کار تو راي فرخ کنيم
همان خواب را نيز پاسخ کنيم
يکي خانه ديدي و سوراخ تنگ
کزو پيل بيرون شدي بي درنگ
تو آن خانه را همچو گيتي شناس
همان پيل شاهي بود ناسپاس
که بيدادگر باشد و کژ گوي
جز از نام شاهي نباشد بدوي
ازين پس بيايد يکي پادشا
چنان سست و بي سود و ناپارسا
به دل سفله باشد به تن ناتوان
به آز اندرون نيز تيره روان
کجا زيردستانش باشند شاد
پر از غم دل شاه و لب پر ز باد
دگر آنک ديدي ز کرپاس نغز
گرفته ورا چار پاکيزه مغز
نه کرپاس نغز از کشيدن دريد
نه آمد ستوه آنک او را کشيد
ازين پس بيايد يکي نامدار
ز دشت سواران نيزه گزار
يکي مرد پاکيزه و نيکخوي
بدو دين يزدان شود چارسوي
يکي پير دهقان آتش پرست
که بر واژ برسم بگيرد بدست
دگر دين موسي که خواني جهود
که گويد جز آن را نشايد ستود
دگر دين يوناني آن پارسا
که داد آورد در دل پادشا
چهارم بيايد همين پاک راي
سر هوشمندان برآرد ز جاي
چنان چارسو از پي پاس را
کشيدند زانگونه کرپاس را
تو کرپاس را دين يزدان شناس
کشنده چهار آمد از بهر پاس
همي درکشد اين ازان آن ازين
شوند آن زمان دشمن از بهر دين
دگر تشنه يي کو شد از آب خوش
گريزان و ماهي ورا آب کش
زماني بيايد که پاکيزه مرد
شود خوار چون آب دانش بخورد
به کردار ماهي به دريا شود
گر از بدکنش بر ثريا شود
همي تشنگان را بخواند برآب
کس او را ز دانش نسازد جواب
گريزند زان مرد دانش پژوه
گشايند لبها به بد هم گروه
به پنجم که ديدي يکي شارستان
بدو اندرون ساخته کارستان
پر از خورد و داد و خريد و فروخت
تو گفتي زمان چشم ايشان بدوخت
ز کوري يکي ديگري را نديد
همي اين بدان آن بدين ننگريد
زماني بيايد کزان سان شود
که دانا پرستار نادان شود
بديشان بود دانشومند خوار
درخت خردشان نيايد به بار
ستاينده مرد نادان شوند
نيايش کنان پيش يزدان شوند
همي داند آنکس که گويد دروغ
همي زان پرستش نگيرد فروغ
ششم آنک ديدي بر اسپي دو سر
خورش را نبودي بروبر گذر
زماني بيايد که مردم به چيز
شود شاد و سيري نيابند نيز
نه درويش يابد ازو بهره يي
نه دانش پژوهي و نه شهره يي
جز از خويشتن را نخواهند بس
کسي را نباشند فريادرس
به هفتم که پرآب ديدي سه خم
يکي زو تهي مانده بد تا بدم
دو از آب دايم سراسر بدي
ميانه يکي خشک و بي بر بدي
ازين پس بيايد يکي روزگار
که درويش گردد چنان سست و خوار
که گر ابر گردد بهاران پرآب
ز درويش پنهان کند آفتاب
نبارد بدو نيز باران خويش
دل مرد درويش زو گشته ريش
توانگر ببخشد همي اين بران
يکي با دگر چرب و شيرين زبان
شود مرد درويش را خشک لب
همي روز را بگذراند به شب
دگر آنک گاوي چنان تن درست
ز گوساله لاغر او شير جست
چو کيوان به برج ترازو شود
جهان زير نيروي بازو شود
شود کار بيمار و درويش سست
وزو چيز خواهد همي تن درست
نه هرگز گشايد سر گنج خويش
نه زو باز دارد به تن رنج خويش
دگر چشمه يي ديدي از آب خشک
به گرد اندرش آبهاي چو مشک
نه زو بردميدي يکي روشن آب
نه آن آبها را گرفتي شتاب
ازين پس يکي روزگاري وبد
که اندر جهان شهرياري بود
که دانش نباشد به نزديک اوي
پر از غم بود جان تاريک اوي
همي هر زمان نو کند لشکري
که سازند زو نامدار افسري
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بيايد نو آيين يکي پيش گاه
کنون اين زمان روز اسکندرست
که بر تارک مهتران افسرست
چو آيد بدو ده تو اين چار چيز
برآنم که چيزي نخواهد به نيز
چو خشنود داري ورا بگذرد
که دانش پژوهست و دارد خرد
ز مهران چو بشنيد کيد اين سخن
برو تازه شد روزگار کهن
بيامد سر و چشم او بوس داد
دلارام و پيروز برگشت شاد
ز نزديک دانا چو برگشت شاه
حکيمان برفتند با او براه