شماره ٤

ز عموريه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهاي دارا براند
بدو گفت نزد دلاراي شو
به خوبي به پيوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببين
چو ديدي ز ما کن برو آفرين
ببر طوق با ياره و گوشوار
يکي تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنيها ببر
صد اشتر ز هر گونه ديبا به زر
هم از گنج دينار چو سي هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومي کنيزک چو سيصد ببر
دگر هرچ بايد همه سر به سر
يکي جام زر هر يکي را به دست
بر آيين خوبان خسروپرست
ابا خويشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آيين شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فيلسوفان شيرين زبان
چو آمد به نزديکي اصفهان
پذيره شدندش فراوان مهان
بيامد ز ايوان دلاراي پيش
خود و نامداران به آيين خويش
به دهليز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ايوان نشستند با راي زن
همه نامداران شدند انجمن
دلاراي برداشت چندان جهيز
که شد در جهان روي بازار تيز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرين و سيمين وز رنگها
ز پوشيدني و ز گستردني
ز افگندني و پراگندني
ز اسپان تازي به زرين ستام
ز شمشير هندي به زرين نيام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مايه بريده چه از نابريد
کسي در جهان بيشتر زان نديد
ز ايوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرين بياراستند
يکي مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلاراي تا نيم راه
درم بود و دينار و اسپ و سپاه
ببستند آذين به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر ديبا درم ريختند
ز بر مشک سارا همي بيختند
چو ماه اندر آمد به مشکوي شاه
سکندر بدو کرد چندي نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتي خرد پروريدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرين نشاند
سکندر بروبر همي جان فشاند
نشستند يک هفته با او به هم
همي راي زد شاه بر بيش و کم
نبد جز بزرگي و آهستگي
خردمندي و شرم و شايستگي
ببردند ز ايران فراوان نثار
ز دينار وز گوهر شاهوار
همه شهر ايران و توران و چين
به شاهي برو خواندند آفرين
همه روي گيتي پر از داد شد
به هر جاي ويراني آباد شد