شماره ٨

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند
ز کار جهان در شگفتي بماند
سرانجام گفت اين ز کشتن بتر
که من پيش رومي ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آيد ز ننگ
يکي داستان زد برين مرد سنگ
که گر آب دريا بخواهد رسيد
درو قطره باران نيايد پديد
همي بودمي يار هرکس به جنگ
چو شد مر مرا زين نشان کار تنگ
نبينم همي در جهان يار کس
بجز ايزدم نيست فريادرس
چو ياور نبودش ز نزديک و دور
يکي نامه بنوشت نزديک فور
پر از لابه و زيردستي و درد
نخست آفرين بر جهاندار کرد
دگر گفت کاي مهتر هندوان
خردمند و دانا و روشن روان
همانا که نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
سکندر بياورد لشکر ز روم
نه برماند ما را نه آباد بوم
نه پيوند و فرزند و تخت و کلاه
نه ديهيم شاهي نه گنج و سپاه
ار ايدونک باشي مرا يارمند
که از خويشتن بازدارم گزند
فرستمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نبيني تو از گنج رنج
همان در جهان نيز نامي شوي
به نزد بزرگان گرامي شوي
هيوني برافگند بر سان باد
بيامد بر فور فوران نژاد
چو اسکندر آگاه شد زين سخن
که داراي دارا چه افگند بن
بفرمود تا برکشيدند ناي
غو کوس برخاست و هندي دراي
بيامد ز اصطخر چندان سپاه
که خورشيد بر چرخ گم کرد راه
برآمد خروش سپاه از دو روي
بي آرام شد مردم جنگجوي
سکندر به آيين صفي برکشيد
هوا نيلگون شد زمين ناپديد
چو دارا بياورد لشکر به راه
سپاهي نه بر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سير
سر بخت ايرانيان گشته زير
نياويختند ايچ با روميان
چو روبه شد آن دشت شير ژيان
گرانمايگان زينهاري شدند
ز اوج بزرگي به خواري شدند
چو دارا چنان ديد برگاشت روي
گريزان همي رفت با هاي هوي
برفتند با شاه سيصد سوار
از ايران هرانکس که بد نامدار
دو دستور بودش گرامي دو مرد
که با او بدندي به دشت نبرد
يکي موبدي نام او ماهيار
دگر مرد را نام جانوشيار
چو ديدند کان کار بي سود گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
يکي با دگر گفت کين شوربخت
ازو دور شد افسر و تاج و تخت
ببايد زدن دشنه يي بر برش
وگر تيغ هندي يکي بر سرش
سکندر سپارد به ما کشوري
بدين پادشاهي شويم افسري
همي رفت با او دو دستور اوي
که دستور بودند و گنجور اوي
مهين بر چپ و ماهيارش به راست
چو شب تيره شد از هوا باد خاست
يکي دشنه بگرفت جانوشيار
بزد بر بر و سينه شهريار
نگون شد سر نامبردار شاه
ازو بازگشتند يکسر سپاه