شماره ٣١

همي بود بهمن به زابلستان
به نخچير گر با مي و گلستان
سواري و مي خوردن و بارگاه
بياموخت رستم بدان پور شاه
به هر چيز پيش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پيوسته شد
در کين به گشتاسپ بر بسته شد
يکي نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او ياد کرد
سر نامه کرد آفرين از نخست
بدانکس که کينه نبودش نجست
دگر گفت يزدان گواي منست
پشوتن بدين رهنماي منست
که من چند گفتم به اسفنديار
مگر کم کند کينه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خويش
گزيدم ز هرگونه يي رنج خويش
زمانش چنين بود نگشاد چهر
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدين گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسي با زمان
کنون اين جهانجوي نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهاي شاهانش آموختم
از اندرز فام خرد توختم
چو پيمان کند شاه پوزش پذير
کزين پس نينديشد از کار تير
نهان من و جان من پيش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن ميان مهان
پشوتن بيامد گوايي بداد
سخنهاي رستم همه کرد ياد
همان زاري و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پيوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت
گراينده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نيز بر دل ز تيمار تش
هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت
به باغ بزرگي درختي بکشت
چنين گفت کز جور چرخ بلند
چو خواهد رسيدن کسي را گزند
به پرهيز چون بازدارد کسي
وگر سوي دانش گرايد بسي
پشوتن بگفت آنچ درخواستي
دل من به خوبي بياراستي
ز گردون گردان که يارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
تو آني که بودي وزان بهتري
به هند و به قنوج بر مهتري
ز بيشي هرآنچت ببايد بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه
فرستاده پاسخ بياورد زود
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنين تا برآمد برين گاه چند
ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهي برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نيک و بد
که آن پادشاهي به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت اي پسنديده شاه
ترا کرد بايد به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوي
به جاي آمد و گشت با آب روي
به بيگانه شهري فراوان بماند
کسي نامه تو بروبر نخواند
به بهمن يکي نامه بايد نوشت
بسان درختي به باغ بهشت
که داري به گيتي جز او يادگار
گسارنده درد اسفنديار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنويس يک نامه نزديک اوي
يکي سوي گردنکش کينه جوي
که يزدان سپاس اي جهان پهلوان
که ما از تو شاديم و روشن روان
نبيره که از جان گرامي تر است
به دانش ز جاماسپ نامي تر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و راي
سزد گر فرستي کنون باز جاي
يکي سوي بهمن که اندر زمان
چو نامه بخواني به زابل ممان
که ما را به ديدارت آمد نياز
برآراي کار و درنگي مساز
به رستم چو برخواند نامه دبير
بدان شاد شد مرد دانش پذير
ز چيزي که بودش به گنج اندرون
ز خفتان وز خنجر آبگون
ز برگستوان و ز تير و کمان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سيم و زر
ز بالا و از جامه نابريد
پرستار وز کودکان نارسيد
کمرهاي زرين و زرين ستام
ز ياقوت با زنگ زرين دو جام
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بيامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزديک شاه
چو گشتاسپ روي نبيره بديد
شد از آب ديده رخش ناپديد
بدو گفت اسفندياري تو بس
نماني به گيتي جز او را به کس
ورا يافت روشن دل و يادگير
ازان پس همي خواندش اردشير
گوي بود با زور و گيرنده دست
خردمند و دانا و يزدان پرست
چو بر پاي بودي سرانگشت اوي
ز زانو فزونتر بدي مشت اوي
همي آزمودش به يک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجيرگاه
به ميدان چوگان و بزم و شکار
گوي بود مانند اسفنديار
ازو هيچ گشتاسپ نشکيفتي
به مي خوردن اندرش بفريفتي
همي گفت کاينم جهاندار داد
غمي بودم از بهر تيمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رويين تنم
سرآمد همه کار اسفنديار
که جاويد بادا سر شهريار
هميشه دل از رنج پرداخته
زمانه به فرمان او ساخته
دلش باد شادان و تاجش بلند
به گردن بدانديش او را کمند