شماره ٢٩

چنين گفت با رستم اسفنديار
که اکنون سرآمد مرا روزگار
تو اکنون مپرهيز و خيز ايدر آي
که ما را دگرگونه تر گشت راي
مگر بشنوي پند و اندرز من
بداني سر مايه و ارز من
بکوشي و آن را بجاي آوري
بزرگي برين رهنماي آوري
تهمتن به گفتار او داد گوش
پياده بيامد برش با خروش
همي ريخت از ديدگان آب گرم
همي مويه کردش به آواي نرم
چو دستان خبر يافت از رزمگاه
ز ايوان چو باد اندر آمد به راه
ز خانه بيامد به دشت نبرد
دو ديده پر از آب و دل پر ز درد
زواره فرامرز چو بيهشان
برفتند چندي ز گردنکشان
خروشي برآمد ز آوردگاه
که تاريک شد روي خورشيد و ماه
به رستم چنين گفت زال اي پسر
ترا بيش گريم به درد جگر
که ايدون شنيدم ز داناي چين
ز اخترشناسان ايران زمين
که هرکس که او خون اسفنديار
بريزد سرآيد برو روزگار
بدين گيتيش شوربختي بود
وگر بگذرد رنج و سختي بود
چنين گفت با رستم اسفنديار
که از تو نديدم بد روزگار
زمانه چنين بود و بود آنچ بود
سخن هرچ گويم ببايد شنود
بهانه تو بودي پدر بد زمان
نه رستم نه سيمرغ و تير و کمان
مرا گفت رو سيستان را بسوز
نخواهم کزين پس بود نيمروز
بکوشيد تا لشکر و تاج و گنج
بدو ماند و من بمانم به رنج
کنون بهمن اين نامور پور من
خردمند و بيدار دستور من
بميرم پدروارش اندر پذير
همه هرچ گويم ترا يادگير
به زابلستان در ورا شاد دار
سخنهاي بدگوي را ياد دار
بياموزش آرايش کارزار
نشستنگه بزم و دشت شکار
مي و رامش و زخم چوگان و کار
بزرگي و برخوردن از روزگار
چنين گفت جاماسپ گم بوده نام
که هرگز به گيتي مبيناد کام
که بهمن ز من يادگاري بود
سرافرازتر شهرياري بود
تهمتن چو بشنيد بر پاي خاست
ببر زد به فرمان او دست راست
که تو بگذري زين سخن نگذرم
سخن هرچ گفتي به جاي آورم
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلاراي تاج
ز رستم چو بشنيد گويا سخن
بدو گفت نوگير چون شد کهن
چنان دان که يزدان گواي منست
برين دين به رهنماي منست
کزين نيکويها که تو کرده اي
ز شاهان پيشين که پرورده اي
کنون نيک نامت به بد بازگشت
ز من روي گيتي پرآواز گشت
غم آمد روان ترا بهره زين
چنين بود راي جهان آفرين
چنين گفت پس با پشوتن که من
نجويم همي زين جهان جز کفن
چو من بگذرم زين سپنجي سراي
تو لشکر بياراي و شو باز جاي
چو رفتي به ايران پدر را بگوي
که چون کام يابي بهانه مجوي
زمانه سراسر به کام تو گشت
همه مرزها پر ز نام تو گشت
اميدم نه اين بود نزديک تو
سزا اين بد از جان تاريک تو
جهان راست کردم به شمشير داد
به بد کس نيارست کرد از تو ياد
به ايران چو دين بهي راست شد
بزرگي و شاهي مرا خواست شد
به پيش سران پندها داديم
نهاني به کشتن فرستاديم
کنون زين سخن يافتي کام دل
بياراي و بنشين به آرام دل
چو ايمن شدي مرگ را دور کن
به ايوان شاهي يکي سور کن
ترا تخت سختي و کوشش مرا
ترا نام تابوت و پوشش مرا
چه گفت آن جهانديده دهقان پير
که نگريزد از مرگ پيکان تير
مشو ايمن از گنج و تاج و سپاه
روانم ترا چشم دارد به راه
چو آيي بهم پيش داور شويم
بگوييم و گفتار او بشنويم
کزو بازگردي به مادر بگوي
که سير آمد از رزم پرخاشجوي
که با تير او گبر چون باد بود
گذر کرده بر کوه پولاد بود
پس من تو زود آيي اي مهربان
تو از من مرنج و مرنجان روان
برهنه مکن روي بر انجمن
مبين نيز چهر من اندر کفن
ز ديدار زاري بيفزايدت
کس از بخردان نيز نستايدت
همان خواهران را و جفت مرا
که جويا بدندي نهفت مرا
بگويي بدان پرهنر بخردان
که پدرود باشيد تا جاودان
ز تاج پدر بر سرم بد رسيد
در گنج را جان من شد کليد
فرستادم اينک به نزديک او
که شرم آورد جان تاريک او
بگفت اين و برزد يکي تيز دم
که بر من ز گشتاسپ آمد ستم
هم انگه برفت از تنش جان پاک
تن خسته افگنده بر تيره خاک
تهمتن بنزد پشوتن رسيد
همه جامه بر تن سراسر دريد
بر و جامه رستم همي پاره کرد
سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد
همي گفت زار اي نبرده سوار
نيا شاه جنگي پدر شهريار
به خوبي شده در جهان نام من
ز گشتاسپ بد شد سرانجام من
چو بسيار بگريست با کشته گفت
که اي در جهان شاه بي يار و جفت
روان تو بادا ميان بهشت
بدانديش تو بدرود هرچ کشت
زواره بدو گفت کاي نامدار
نبايست پذرفت زو زينهار
ز دهقان تو نشنيدي آن داستان
که ياد آرد از گفته باستان
که گر پروري بچه نره شير
شود تيزدندان و گردد دلير
چو سر برکشد زود جويد شکار
نخست اندر آيد به پروردگار
دو پهلو برآشفته از خشم بد
نخستين ازان بد به زابل رسد
چو شد کشته شاهي چو اسفنديار
ببينند ازين پس بد روزگار
ز بهمن رسد بد به زابلستان
بپيچند پيران کابلستان
نگه کن که چون او شود تاجدار
به پيش آورد کين اسفنديار
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بدانديش و نيکي گمان
من آن برگزيدم که چشم خرد
بدو بنگرد نام ياد آورد
گر او بد کند پيچد از روزگار
تو چشم بلا را به تندي مخار