شماره ٢٤

کمان برگرفتند و تير خدنگ
ببردند از روي خورشيد رنگ
ز پيکان همي آتش افروختند
به بر بر زره را همي دوختند
دل شاه ايران بدان تنگ شد
بروها و چهرش پر آژنگ شد
چو او دست بردي به سوي کمان
نرستي کس از تير او بي گمان
به رنگ طبرخون شدي اين جهان
شدي آفتاب از نهيبش نهان
يکي چرخ را برکشيد از شگاع
تو گفتي که خورشيد شد در شراع
به تيري که پيکانش الماس بود
زره پيش او همچو قرطاس بود
چو او از کمان تير بگشاد شست
تن رستم و رخش جنگي بخست
بر رخش ازان تيرها گشت سست
نبد باره و مرد جنگي درست
همي تاخت بر گردش اسفنديار
نيامد برو تير رستم به کار
فرود آمد از رخش رستم چو باد
سر نامور سوي بالا نهاد
همان رخش رخشان سوي خانه شد
چنين با خداوند بيگانه شد
به بالا ز رستم همي رفت خون
بشد سست و لرزان که بيستون
بخنديد چون ديدش اسفنديار
بدو گفت کاي رستم نامدار
چرا گم شد آن نيروي پيل مست
ز پيکان چرا پيل جنگي بخست
کجا رفت آن مردي و گرز تو
به رزم اندرون فره و برز تو
گريزان به بالا چرا برشدي
چو آواز شير ژيان بشندي
چرا پيل جنگي چو روباه گشت
ز رزمت چنين دست کوتاه گشت
تو آني که ديو از تو گريان شدي
دد از تف تيغ تو بريان شدي
زواره پي رخش ناگه بديد
کزان رود با خستگي در کشيد
سيه شد جهان پيش چشمش به رنگ
خروشان همي تاخت تا جاي جنگ
تن مرد جنگي چنان خسته ديد
همه خستگيهاش نابسته ديد
بدو گفت خيز اسپ من برنشين
که پوشد ز بهر تو خفتان کين
بدو گفت رو پيش دستان بگوي
کزين دوده سام شد رنگ و بوي
نگه کن که تا چاره کار چيست
برين خستگيها بر آزار کيست
که گر من ز پيکان اسفنديار
شبي را سرآرم بدين روزگار
چنان دانم اي زال کامروز من
ز مادر بزادم بدين انجمن
چو رفتي همي چاره رخش ساز
من آيم کنون گر بمانم دراز
زواره ز پيش برادر برفت
دو ديده سوي رخش بنهاد تفت
به پستي همي بود اسفنديار
خروشيد کاي رستم نامدار
به بالا چنين چند باشي به پاي
که خواهد بدن مر ترا رهنماي
کمان بفگن از دست و ببر بيان
برآهنج و بگشاي تيغ از ميان
پشيمان شو و دست را ده به بند
کزين پس تو از من نيابي گزند
بدين خستگي نزد شاهت برم
ز کردارها بي گناهت برم
وگر جنگ جويي تو اندرز کن
يکي را نگهبان اين مرز کن
گناهي که کردي ز يزدان بخواه
سزد گر به پوزش ببخشد گناه
مگر دادگر باشدت رهنماي
چو بيرون شوي زين سپنجي سراي
چنين گفت رستم که بيگاه شد
ز رزم و ز بد دست کوتاه شد
شب تيره هرگز که جويد نبرد
تو اکنون بدين رامشي بازگرد
من اکنون چنين سوي ايوان شوم
بياسايم و يک زمان بغنوم
ببندم همه خستگيهاي خويش
بخوانم کسي را که دارم به پيش
زواره فرامرز و دستان سام
کسي را ز خويشان که دارند نام
بسازم کنون هرچ فرمان تست
همه راستي زير پيمان تست
بدو گفت رويين تن اسفنديار
که اي برمنش پير ناسازگار
تو مردي بزرگي و زور آزماي
بسي چاره داني و نيرنگ و راي
بديدم همه فر و زيب ترا
نخواهم که بينم نشيب ترا
به جان امشبي دادمت زينهار
به ايوان رسي کام کژي مخار
سخن هرچ پذرفتي آن را بکن
ازين پس مپيماي با من سخن
بدو گفت رستم که ايدون کنم
چو بر خستگيها بر افسون کنم
چو برگشت از رستم اسفنديار
نگه کرد تا چون رود نامدار
چو بگذشت مانند کشتي به رود
همي داد تن را ز يزدان درود
همي گفت کاي داور داد و پاک
گر از خستگيها شوم من هلاک
که خواهد ز گردنکشان کين من
که گيرد دل و راه و آيين من
چو اسفنديار از پسش بنگريد
بران روي رودش به خشکي بديد
همي گفت کين را مخوانيد مرد
يکي ژنده پيلست با دار و برد
گذر کرد پر خستگيها بر آب
ازان زخم پيکان شده پرشتاب
شگفتي بمانده بد اسفنديار
همي گفت کاي داور کامگار
چنان آفريدي که خود خواستي
زمان و زمين را بياراستي
بدانگه که شد نامور باز جاي
پشوتن بيامد ز پرده سراي
ز نوش آذر گرد وز مهر نوش
خروشيدني بود با درد و جوش
سراپرده شاه پر خاک بود
همه جامه مهتران چاک بود
فرود آمد از باره اسفنديار
نهاد آن سر سرکشان برکنار
همي گفت زارا دو گرد جوان
که جانتان شد از کالبد با توان
چنين گفت پس با پشوتن که خيز
برين کشتگان آب چندين مريز
که سودي نبينم ز خون ريختن
نشايد به مرگ اندر آويختن
همه مرگ راايم برنا و پير
به رفتن خرد بادمان دستگير
به تابوت زرين و در مهد ساج
فرستادشان زي خداوند تاج
پيامي فرستاد نزد پدر
که آن شاخ راي تو آمد به بر
تو کشتي به آب اندر انداختي
ز رستم همي چاکري ساختي
چو تابوت نوش آذر و مهرنوش
ببيني تو در آز چندين مکوش
به چرم اندر است گاو اسفنديار
ندانم چه راند بدو روزگار
نشست از بر تخت با سوک و درد
سخنهاي رستم همه يادکرد
چنين گفت پس با پشوتن که شير
بپيچد ز چنگال مرد دلير
به رستم نگه کردم امروز من
بران برز بالاي آن پيلتن
ستايش گرفتم به يزدان پاک
کزويست اميد و زو بيم و باک
که پروردگار آن چنان آفريد
بران آفرين کو جهان آفريد
چنين کارها رفت بر دست او
که درياي چين بود تا شست او
همي برکشيدي ز دريا نهنگ
به دم در کشيدي ز هامون پلنگ
بران سان بخستم تنش را به تير
که از خون او خاک شد آبگير
ز بالا پياده به پيمان برفت
سوي رود با گبر و شمشير تفت
برآمد چنان خسته زان آبگير
سراسر تنش پر ز پيکان تير
برآنم که چون او به ايوان رسد
روانش ز ايوان به کيوان رسد