شماره ٢١

چو رستم بيامد به ايوان خويش
نگه کرد چندي به ديوان خويش
زواره بيامد به نزديک اوي
ورا ديد پژمرده و زردروي
بدو گفت رو تيغ هندي بيار
يکي جوشن و مغفري نامدار
کمان آر و برگستوان آر و ببر
کمند آر و گرز گران آر و گبر
زواره بفرمود تا هرچ گفت
بياورد گنجور او از نهفت
چو رستم سليح نبردش بديد
سرافشاند و باد از جگر برکشيد
چنين گفت کاي جوشن کارزار
برآسودي از جنگ يک روزگار
کنون کار پيش آمدت سخت باش
به هر جاي پيراهن بخت باش
چنين رزمگاهي که غران دو شير
به جنگ اندر آيند هر دو دلير
کنون تا چه پيش آرد اسفنديار
چه بازي کند در دم کارزار
چو بشنيد دستان ز رستم سخن
پرانديشه شد جان مرد کهن
بدو گفت کاي نامور پهلوان
چه گفتي کزان تيره گشتم روان
تو تا بر نشستي بزين نبرد
نبودي مگر نيک دل رادمرد
هميشه دل از رنج پرداخته
به فرمان شاهان سرافراخته
بترسم که روزت سرآيد همي
گر اختر به خواب اندر آيد همي
همي تخم دستان ز بن برکنند
زن و کودکان را به خاک افگنند
به دست جواني چو اسفنديار
اگر تو شوي کشته در کارزار
نماند به زاولستان آب و خاک
بلندي بر و بوم گردد مغاک
ور ايدونک او را رسد زين گزند
نباشد ترا نيز نام بلند
همي هرکسي داستانها زنند
برآورده نام ترا بشکرند
که او شهرياري ز ايران بکشت
بدان کو سخن گفت با وي درشت
همي باش در پيش او بر به پاي
وگرنه هم اکنون بپرداز جاي
به بيغوله يي شو فرود از مهان
که کس نشنود نامت اندر جهان
کزين بد ترا تيره گردد روان
بپرهيز ازين شهريار جوان
به گنج و به رنج اين روان بازخر
مبر پيش ديباي چيني تبر
سپاه ورا خلعت آراي نيز
ازو باز خر خويشتن را به چيز
چو برگردد او از لب هيرمند
تو پاي اندر آور به رخش بلند
چو ايمن شدي بندگي کن به راه
بدان تا ببيني يکي روي شاه
چو بيند ترا کي کند شاه بد
خود از شاه کردار بد کي سزد
بدو گفت رستم که اي مرد پير
سخنها برين گونه آسان مگير
به مردي مرا سال بسيار گشت
بد و نيک چندي بسر بر گذشت
رسيدم به ديوان مازندران
به رزم سواران هاماوران
همان رزم کاموس و خاقان چين
که لرزان بدي زير ايشان زمين
اگر من گريزم ز اسفنديار
تو در سيستان کاخ و گلشن مدار
چو من ببر پوشم به روز نبرد
سر هور و ماه اندرآرم به گرد
ز خواهش که گفتي بسي رانده ام
بدو دفتر کهتري خوانده ام
همي خوار گيرد سخنهاي من
بپيچد سر از دانش و راي من
گر او سر ز کيوان فرود آردي
روانش بر من درود آردي
ازو نيستي گنج و گوهر دريغ
نه برگستوان و نه گوپال و تيغ
سخن چند گفتم به چندين نشست
ز گفتار باد است ما را به دست
گر ايدونک فردا کند کارزار
دل از جان او هيچ رنجه مدار
نپيچم به آورد با او عنان
نه گوپال بيند نه زخم سنان
نبندم به آوردگاه راه اوي
بنيرو نگيرم کمرگاه اوي
ز باره به آغوش بردارمش
به شاهي ز گشتاسپ بگذارمش
بيارم نشانم بر تخت ناز
ازان پس گشايم در گنج باز
چو مهمان من بوده باشد سه روز
چهارم چو از چرخ گيتي فروز
بيندازد آن چادر لاژورد
پديد آيد از جام ياقوت زرد
سبک باز با او ببندم کمر
وز ايدر نهم سوي گشتاسپ سر
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دل افروز تاج
ببندم کمر پيش او بنده وار
نجويم جدايي ز اسفنديار
تو داني که من پيش تخت قباد
چه کردم به مردي تو داري به ياد
بخنديد از گفت او زال زر
زماني بجنبيد ز انديشه سر
بدو گفت زال اي پسر اين سخن
مگوي و جدا کن سرش را ز بن
که ديوانگان اين سخن بشنوند
بدين خام گفتار تو نگروند
قبادي به جايي نشسته دژم
نه تخت و کلاه و نه گنج کهن
چو اسفندياري که فعفور چين
نويسد همي نام او بر نگين
تو گويي که از باره بردارمش
به بر بر سوي خان زال آرمش
نگويد چنين مردم سالخورد
به گرد در ناسپاسي مگرد
بگفت اين و بنهاد سر بر زمين
همي خواند بر کردگار آفرين
همي گفت کاي داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
برين گوه تا خور برآمد ز کوه
نيامد زبانش ز گفتن ستوه