شماره ٢٠

چو رستم بدر شد ز پرده سراي
زماني همي بود بر در به پاي
به کرياس گفت اي سراي اميد
خنک روز کاندر تو بد جمشيد
همايون بدي گاه کاوس کي
همان روز کيخسرو نيک پي
در فرهي بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزايي نشست
شنيد اين سخنها يل اسفنديار
پياده بيامد بر نامدار
به رستم چنين گفت کاي سرگراي
چرا تيز گشتي به پرده سراي
سزد گر برين بوم زابلستان
نهد دانشي نام غلغلستان
که مهمان چو سير آيد از ميزبان
به زشتي برد نام پاليزبان
سراپرده را گفت بد روزگار
که جمشيد را داشتي بر کنار
همان روز کز بهر کاوس شاه
بدي پرده و سايه بارگاه
کجا راه يزدان همي بازجست
همي خواستي اختران را درست
زمين زو سراسر پرآشوب بود
پر از خنجر و غارت و چوب بود
کنون مايه دار تو گشتاسپ است
به پيش وي اندر چو جاماسپ است
نشسته به يک دست او زردهشت
که با زند واست آمدست از بهشت
به ديگر پشوتن گو نيک مرد
چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد
به پيش اندرون فرخ اسفنديار
کزو شاد شد گردش روزگار
دل نيک مردان بدو زنده شد
بد از بيم شمشير او بنده شد
بيامد بدر پهلوان سوار
پس اندر همي ديدش اسفنديار
چو برگشت ازو با پشوتن بگفت
که مردي و گردي نشايد نهفت
نديدم بدين گونه اسپ و سوار
ندانم که چون خيزد از کارزار
يکي ژنده پيل است بر کوه گنگ
اگر با سليح اندر آيد به جنگ
اگر با سليح نبردي بود
همانا که آيين مردي بود
به بالا همي بگذرد فر و زيب
بترسم که فردا ببيند نشيب
همي سوزد از مهر فرش دلم
ز فرمان دادار دل نگسلم
چو فردا بيايد به آوردگاه
کنم روز روشن بروبر سياه
پشوتن بدو گفت بشنو سخن
همي گويمت اي برادر مکن
ترا گفتم و بيش گويم همي
که از راستي دل نشويم همي
ميازار کس را که آزاد مرد
سر اندر نيارد به آزار و درد
بخسب امشب و بامداد پگاه
برو تا به ايوان او بي سپاه
بايوان او روز فرخ کنيم
سخن هرچ گويند پاسخ کنيم
همه کار نيکوست زو در جهان
ميان کهان و ميان مهان
همي سر نپيچد ز فرمان تو
دلش راست بينم به پيمان تو
تو با او چه گويي به کين و به خشم
بشوي از دلت کين وز خشم چشم
يکي پاسخ آوردش اسفنديار
که بر گوشه گلستان رست خار
چنين گفت کز مردم پاک دين
همانا نزيبد که گويد چنين
گر ايدونک دستور ايران توي
دل و گوش و چشم دليران توي
همي خوب داري چنين راه را
خرد را و آزردن شاه را
همه رنج و تيمار ما باد گشت
همان دين زردشت بيداد گشت
که گويد که هر کو ز فرمان شاه
بپيچد به دوزخ بود جايگاه
مرا چند گويي گنهکار شو
ز گفتار گشتاسپ بيزار شو
تو گويي و من خود چنين کي کنم
که از راي و فرمان او پي کنم
گر ايدونک ترسي همي از تنم
من امروز ترس ترا بشکنم
کسي بي زمانه به گيتي نمرد
نمرد آنک نام بزرگي ببرد
تو فردا ببيني که بر دشت جنگ
چه کار آورم پيش چنگي پلنگ
پشوتن بدو گفت کاي نامدار
چنين چند گويي تو از کارزار
که تا تو رسيدي به تير و کمان
نبد بر تو ابليس را اين گمان
به دل ديو را راه دادي کنون
همي نشنوي پند اين رهنمون
دلت خيره بينم همي پر ستيز
کنون هرچ گفتم همه ريزريز
چگونه کنم ترس را از دلم
بدين سان کز انديشه ها بگسلم
دو جنگي دو شير و دو مرد دلير
چه دانم که پشت که آيد به زير
ورا نامور هيچ پاسخ نداد
دلش گشت پر درد و سر پر ز باد