شماره ١٠

چو بشنيد رستم ز بهمن سخن
پرانديشه شد نامدار کهن
چنين گفت کآري شنيدم پيام
دلم شد به ديدار تو شادکام
ز من پاس اين بر به اسفنديار
که اي شيردل مهتر نامدار
هرانکس که دارد روانش خرد
سر مايه کارها بنگرد
چو مردي و پيروزي و خواسته
ورا باشد و گنج آراسته
بزرگي و گردي و نام بلند
به نزد گرانمايگان ارجمند
به گيتي بران سان که اکنون تويي
نبايد که داري سر بدخويي
بباشيم بر داد و يزدان پرست
نگيريم دست بدي را به دست
سخن هرچ بر گفتنش روي نيست
درختي بود کش بر و بوي نيست
وگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بي سود بر تو دراز
چو مهتر سرايد سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به
ز گفتارت آنگه بدي بنده شاد
که گفتي که چون تو ز مادر نزاد
به مردي و گردي و راي و خرد
همي بر نياکان خود بگذرد
پديدست نامت به هندوستان
به روم و به چين و به جادوستان
ازان پندها داشتم من سپاس
نيايش کنم روز و شب در سه پاس
ز يزدان همي آرزو خواستم
که اکنون بتو دل بياراستم
که بينم پسنديده چهر ترا
بزرگي و گردي و مهر ترا
نشينيم با يکدگر شادکام
به ياد شهنشاه گيريم جام
کنون آنچ جستم همه يافتم
به خواهشگري تيز بشتافتم
به پيش تو آيم کنون بي سپاه
ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه
بيارم برت عهد شاهان داد
ز کيخسرو آغاز تا کيقباد
کنون شهريارا تو در کار من
نگه کن به کردار و آزار من
گر آن نيکويها که من کرده ام
همان رنجهايي که من برده ام
پرستيدن شهرياران همان
از امروز تا روز پيشي همان
چو پاداش آن رنج بند آيدم
که از شاه ايران گزند آيدم
همان به که گيتي نبيند کسي
چو بيند بدو در نماند بسي
بيابم بگويم همه راز خويش
ز گيتي برافرازم آواز خويش
به بازو ببندم يکي پالهنگ
بياويز پايم به چرم پلنگ
ازان سان که من گردن ژنده پيل
ببستم فگنده به درياي نيل
چو از من گناهي بيابد پديد
ازان پس سر من ببايد بريد
سخنهاي ناخوش ز من دور دار
به بدها دل ديو رنجور دار
مگوي آنچ هرگز نگفتست کس
به مردي مکن باد را در قفس
بزرگان به آتش نيابند راه
ز دريا گذر نيست بي آشناه
همان تابش مهر نتوان نهفت
نه روبه توان کرد با شير جفت
تو بر راه من بر ستيزه مريز
که من خود يکي مايه ام در ستيز
نديدست کس بند بر پاي من
نه بگرفت پيل ژيان جاي من
تو آن کن که از پادشاهان سزاست
مگرد از پي آنک آن نارواست
به مردي ز دل دور کن خشم و کين
جهان را به چشم جواني مبين
به دل خرمي دار و بگذر ز رود
ترا باد از پاک يزدان درود
گرامي کن ايوان ما را به سور
مباش از پرستنده خويش دور
چنان چون بدم کهتر کيقباد
کنون از تو دارم دل و مغز شاد
چو آيي به ايوان من با سپاه
هم ايدر به شادي بباشي دو ماه
برآسايد از رنج مرد و ستور
دل دشمنان گردد از رشک کور
همه دشت نخچير و مرغ اندر آب
اگر دير ماني بگيرد شتاب
ببينم ز تو زور مردان جنگ
به شمشير شير افگني گر پلنگ
چو خواهي که لشکر به ايران بري
به نزديک شاه دليران بري
گشايم در گنجهاي کهن
که ايدر فگندم به شمشير بن
به پيش تو آرم همه هرچ هست
که من گرد کردم به نيروي دست
بخواه آنچ خواهي و ديگر ببخش
مکن بر دل ما چنين روز دخش
درم ده سپه را و تندي مکن
چو خوبي بيابي نژندي مکن
چو هنگام رفتن فراز آيدت
به ديدار خسرو نياز آيدت
عنان با عنان تو بندم به راه
خرامان بيايم به نزديک شاه
به پوزش کنم نرم خشم ورا
ببوسم سر و پاي و چشم ورا
بپرسم ز بيدار شاه بلند
که پايم چرا کرد بايد به بند
همه هرچ گفتم ترا ياد دار
بگويش به پرمايه اسفنديار