شماره ٩

يکي کوه بد پيش مرد جوان
برانگيخت آن باره را پهلوان
نگه کرد بهمن به نخچيرگاه
بديد آن بر پهلوان سپاه
درختي گرفته به چنگ اندرون
بر او نشسته بسي رهنمون
يکي نره گوري زده بر درخت
نهاده بر خويش گوپال و رخت
يکي جام پر مي به دست دگر
پرستنده بر پاي پيشش پسر
همي گشت رخش اندران مرغزار
درخت و گيا بود و هم جويبار
به دل گفت بهمن که اين رستمست
و يا آفتاب سپيده دمست
به گيتي کسي مرد ازين سان نديد
نه از نامداران پيشي شنيد
بترسم که با او يل اسفنديار
نتابد بپيچد سر از کارزار
من اين را به يک سنگ بيجان کنم
دل زال و رودابه پيچان کنم
يکي سنگ زان کوه خارا بکند
فروهشت زان کوهسار بلند
ز نخچيرگاهش زواره بديد
خروشيدن سنگ خارا شنيد
خروشيد کاي مهتر نامدار
يکي سنگ غلتان شد از کوهسار
نجنبيد رستم نه بنهاد گور
زواره همي کرد زين گونه شور
همي بود تا سنگ نزديک شد
ز گردش بر کوه تاريک شد
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور
زواره برو آفرين کرد و پور
غمي شد دل بهمن از کار اوي
چو ديد آن بزرگي و کردار اوي
همي گفت گر فرخ اسفنديار
کند با چنين نامور کارزار
تن خويش در جنگ رسوا کند
همان به که با او مدارا کند
ور ايدونک او بهتر آيد به جنگ
همه شهر ايران بگيرد به چنگ
نشست از بر باره بادپاي
پرانديشه از کوه شد باز جاي
بگفت آن شگفتي به موبد که ديد
وزان راه آسان سر اندر کشيد
چو آمد به نزديک نخچيرگاه
هم انگه تهمتن بديدش به راه
به موبد چنين گفت کين مرد کيست
من ايدون گمانم که گشتاسپيست
پذيره شدش با زواره بهم
به نخچيرگه هرک بد بيش و کم
پياده شد از باره بهمن چو دود
بپرسيدش و نيکويها فزود
بدو گفت رستم که تا نام خويش
نگويي نيابي ز من کام خويش
بدو گفت من پور اسفنديار
سر راستان بهمن نامدار
ورا پهلوان زود در بر گرفت
ز دير آمدن پوزش اندر گرفت
برفتند هر دو به جاي نشست
خود و نامداران خسروپرست
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ايرانيان برفزود
ازان پس چنين گفت کاسفنديار
چو آتش برفت از در شهريار
سراپرده زد بر لب هيرمند
به فرمان فرخنده شاه بلند
پيامي رسانم ز اسفنديار
اگر بشنود پهلوان سوار
چنين گفت رستم که فرمان شاه
برآنم که برتر ز خورشيد و ماه
خوريم آنچ داريم چيزي نخست
پس انگه جهان زير فرمان تست
بگسترد بر سفره بر نان نرم
يکي گور بريان بياورد گرم
چو دستارخوان پيش بهمن نهاد
گذشته سخنها برو کرد ياد
برادرش را نيز با خود نشاند
وزان نامداران کسان را نخواند
دگر گور بنهاد در پيش خويش
که هر بار گوري بدي خوردنيش
نمک بر پراگند و ببريد و خورد
نظاره بروبر سرافراز مرد
همي خورد بهمن ز گور اندکي
نبد خوردنش زان او ده يکي
بخنديد رستم بدو گفت شاه
ز بهر خورش دارد اين پيشگاه
خورش چون بدين گونه داري به خوان
چرا رفتي اندر دم هفتخوان
چگونه زدي نيزه در کارزار
چو خوردن چنين داري اي شهريار
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد
سخن گوي و بسيار خواره مباد
خورش کم بود کوشش و جنگ بيش
به کف بر نهيم آن زمان جان خويش
بخنديد رستم به آواز گفت
که مردي نشايد ز مردان نهفت
يکي جام زرين پر از باده کرد
وزو ياد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگير ازان کس که خواهي تو ياد
بترسيد بهمن ز جام نبيد
زواره نخستين دمي درکشيد
بدو گفت کاي بچه شهريار
به تو شاد بادا مي و ميگسار
ازو بستد آن جام بهمن به چنگ
دل آزار کرده بدان مي درنگ
همي ماند از رستم اندر شگفت
ازان خوردن و يال و بازوي و کفت
نشستند بر باره هر دو سوار
همي راند بهمن بر نامدار
بدادش يکايک درود و پيام
از اسفنديار آن يل نيک نام