شماره ٣

چو بگذشت شب گرد کرده عنان
برآورد خورشيد رخشان سنان
نشست از بر تخت زر شهريار
بشد پيش او فرخ اسفنديار
همي بود پيشش پرستارفش
پرانديشه و دست کرده به کش
چو در پيش او انجمن شد سپاه
ز نامآوران وز گردان شاه
همه موبدان پيش او بر رده
ز اسپهبدان پيش او صف زده
پس اسفنديار آن يل پيلتن
برآورد از درد آنگه سخن
بدو گفت شاها انوشه بدي
توي بر زمين فره ايزدي
سر داد و مهر از تو پيدا شدست
همان تاج و تخت از تو زيبا شدست
تو شاهي پدر من ترا بنده ام
هميشه به راي تو پوينده ام
تو داني که ارجاسپ از بهر دين
بيامد چنان با سواران چين
بخوردم من آن سخت سوگندها
بپذرفتم آن ايزدي پندها
که هرکس که آرد به دين در شکست
دلش تاب گيرد شود بت پرست
ميانش به خنجر کنم به دو نيم
نباشد مرا از کسي ترس و بيم
وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
نبر گشتم از جنگ دشتي پلنگ
مرا خوار کردي به گفت گرزم
که جام خورش خواستي روز بزم
ببستي تن من به بند گران
ستونها و مسمار آهنگران
سوي گنبدان دژ فرستاديم
ز خواري به بدکارگان داديم
به زاول شدي بلخ بگذاشتي
همه رزم را بزم پنداشتي
بديدي همي تيغ ارجاسپ را
فگندي به خون پير لهراسپ را
چو جاماسپ آمد مرا بسته ديد
وزان بستگيها تنم خسته ديد
مرا پادشاهي پذيرفت و تخت
بران نيز چندي بکوشيد سخت
بدو گفتم اين بندهاي گران
به زنجير و مسمار آهنگران
بمانم چنين هم به فرمان شاه
نخواهم سپاه و نخواهم کلاه
به يزدان نمايم به روز شمار
بنالم ز بدگوي با کردگار
مرا گفت گر پند من نشنوي
بسازي ابر تخت بر بدخوي
دگر گفت کز خون چندان سران
سرافراز با گرزهاي گران
بران رزمگه خسته تنها به تير
همان خواهرانت ببرده اسير
دگر گرد آزاده فرشيدورد
فگندست خسته به دشت نبرد
ز ترکان گريزان شده شهريار
همي پيچد از بند اسفنديار
نسوزد دلت بر چنين کارها
بدين درد و تيمار و آزارها
سخنها جزين نيز بسيار گفت
که گفتار با درد و غم بود جفت
غل و بند بر هم شکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه
ازيشان بکشتم فزون از شمار
ز کردار من شاد شد شهريار
گر از هفتخوان برشمارم سخن
همانا که هرگز نيايد به بن
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را
برافراختم نام گشتاسپ را
زن و کودکانش بدين بارگاه
بياوردم آن گنج و تخت و کلاه
همه نيکويها بکردي به گنج
مرا مايه خون آمد و درد و رنج
ز بس بند و سوگند و پيمان تو
همي نگذرم من ز فرمان تو
همي گفتي ار باز بينم ترا
ز روشن روان برگزينم ترا
سپارم ترا افسر و تخت عاج
که هستي به مردي سزاوار تاج
مرا از بزرگان برين شرم خاست
که گويند گنج و سپاهت کجاست
بهانه کنون چيست من بر چيم
پس از رنج پويان ز بهر کيم