شماره ١٥

چو آن نامه برخواند اسفنديار
ببخشيد دينار و برساخت کار
جز از گنج ارجاسپ چيزي نماند
همه گنج خويشان او برفشاند
سپاهش همه زو توانگر شدند
از اندازه کار برتر شدند
شتر بود و اسپان به دشت و به کوه
به داغ سپهدار توران گروه
هيون خواست از هر دري ده هزار
پراگنده از دشت وز کوهسار
همه گنج ارجاسپ در باز کرد
به کپان درم سختن آغاز کرد
هزار اشتر از گنج دينار شاه
چو سيصد ز ديبا و تخت و کلاه
صد از مشک و ز عنبر و گوهران
صد از تاج وز نامدار افسران
از افگندنيهاي ديبا هزار
بفرمود تا برنهادند بار
چو سيصد شتر جامه چينيان
ز منسوج و زربفت وز پرنيان
عماري بسيچيد و ديبا جليل
کنيزک ببردند چيني دو خيل
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
ميانها چو غرو و به رفتن تذرو
ابا خواهران يل اسفنديار
برفتند بت روي صد نامدار
ز پوشيده رويان ارجاسپ پنج
ببردند بامويه و درد و رنج
دو خواهر دو دختر يکي مادرش
پر از درد و با سوک و خسته برش
همه باره شهر زد بر زمين
برآورد گرد از بر و بوم چين
سه پور جوان را سپهدار گفت
پراگنده باشيد با گنج جفت
به راه ار کسي سر بپيچد ز داد
سرانشان به خنجر ببريد شاد
شما راه سوي بيابان بريد
سنانها چو خورشيد تابان بريد
سوي هفتخوان من به نخجير شير
بيابم شما ره مپوييد دير
نخستين بگيرم سر راه را
ببينم شما را سر ماه را
سوي هفتخوان آمد اسفنديار
به نخجير با لشکري نامدار
چو نزديک آن جاي سرما رسيد
همه خواسته گرد بر جاي ديد
هوا خوش گوار و زمين پرنگار
تو گفتي به تير اندر آمد بهار
وزان جايگه خواسته برگرفت
همي ماند از کار اختر شگفت
چو نزديکي شهر ايران رسيد
به جاي دليران و شيران رسيد
دو هفته همي بود با يوز و باز
غمي بود از رنج راه دراز
سه فرزند پرمايه را چشم داشت
ز دير آمدنشان به دل خشم داشت
به نزد پدر چو بيامد پسر
بخنديد با هر يکي تاجور
که راهي درشت اين که من کوفتم
ز دير آمدنتان برآشوفتم
زمين بوسه دادند هر سه پسر
که چون تو که باشد به گيتي پدر
وزان جايگه سوي ايران کشيد
همه گنج سوي دليران کشيد
همه شهر ايران بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
ز ديوارها جامه آويختند
زبر مشک و عنبر همي بيختند
هوا پر ز آواي رامشگران
زمين پر سواران نيزه وران
چو گشتاسپ بشنيد رامش گزيد
به آواز او جام مي درکشيد
ز لشکر بفرمود تا هرک بود
ز کشور کسي کو بزرگي نمود
همه با درفش و تبيره شدند
بزرگان لشکر پذيره شدند
پدر رفت با نامور بخردان
بزرگان فرزانه و موبدان
بيامد به پيش پسر تازه روي
همه شهر ايران پر از گفت و گوي
چو روي پدر ديد شاه جوان
دلش گشت شادان و روشن روان
برانگيخت از جاي شبرنگ را
فروزنده آتش جنگ را
بيامد پدر را به بر در گرفت
پدر ماند از کار او در شگفت
بسي خواند بر فر او آفرين
که بي تو مبادا زمان و زمين
وزانجا به ايوان شاه آمدند
جهاني ورا نيکخواه آمدند
بياراست گشتاسپ ايوان و تخت
دلش گشت خرم بدان نيک بخت
به ايوانها در نهادند خوان
به سالار گفتا مهان را بخوان
بيامد ز هر گنبدي ميگسار
به نزديک آن نامور شهريار
مي خسرواني به جام بلور
گسارنده مي داد رخشان چو هور
همه چهره دوستان برفروخت
دل دشمنان را به آتش بسوخت
پسر خورد با شرم ياد پدر
پدر همچنان نيز ياد پسر
بپرسيد گشتاسپ از هفتخوان
پدر را پسر گفت نامه بخوان
سخنهاي ديرينه ياد آوريم
به گفتار لب را به داد آوريم
چو فردا به هشياري آن بشنوي
به پيروزي دادگر بگروي
برفتند هرکس که گشتند مست
يکي ماه رخ دست ايشان به دست
سرآمد کنون قصه هفتخوان
به نام جهان داور اين را بخوان
که او داد بر نيک و بد دستگاه
خداوند خورشيد و تابنده ماه
اگر شاه پيروز بپسندد اين
نهاديم بر چرخ گردنده زين