شماره ١١

شب آمد يکي آتشي برفروخت
که تفش همي آسمان را بسوخت
چو از ديده گه ديده بان بنگريد
به شب آنش و روز پردود ديد
ز جايي که بد شادمان بازگشت
تو گفتي که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسيد
بگفت آنچ از آتش و دود ديد
پشوتن چنين گفت کز پيل و شير
به تنبل فزونست مرد دلير
که چشم بدان از تنش دور باد
همه روزگاران او سور باد
بزد ناي رويين و رويينه خم
برآمد ز در ناله گاودم
ز هامون سوي دژ بيامد سپاه
شد از گرد خورشيد تابان سياه
همه زير خفتان و خود اندرون
همي از جگرشان بجوشيد خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نيست پيدا ز گرد سياه
همه دژ پر از نام اسفنديار
درخت بلا حنظل آورد بار
بپوشيد ارجاسپ خفتان جنگ
بماليد بر چنگ بسيار چنگ
بفرمود تا کهرم شيرگير
برد لشکر و کوس و شمشير وتير
به طرخان چنين گفت کاي سرفراز
برو تيز با لشکري رزمساز
ببر نامدران دژ ده هزار
همه رزم جويان خنجرگزار
نگه کن که اين جنگجويان کيند
وزين تاختن ساختن برچيند
سرافراز طرخان بيامد دوان
بدين روي دژ با يکي ترجمان
سپه ديد با جوشن و ساز جنگ
درفشي سيه پيکر او پلنگ
سپه کش پشوتن به قلب اندرون
سپاهي همه دست شسته به خون
به چنگ اندرون گرز اسفنديار
به زير اندرون باره نامدار
جز اسفنديار تهم را نماند
کس او را بجز شاه ايران نخواند
سپه ميسره ميمنه برکشيد
چنان شد که کس روز روشن نديد
ز زخم سنانهاي الماس گون
تو گفتي همي بارد از ابر خون
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روي
هرانکس که بد گرد و پرخاشجوي
بشد پيش نوش آذر تيغ زن
همي جست پرخاش زان انجمن
بيامد سرافراز طرخان برش
که از تن به خاک اندر آرد سرش
چو نوش آذر او را به هامون بديد
بزد دست و تيغ از ميان برکشيد
کمرگاه طرخان بدو نيم کرد
دل کهرم از درد پربيم کرد
چنان هم بقلب سپه حمله برد
بزرگش يکي بود با مرد خرد
بران سان دو لشکر بهم برشکست
که از تير بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوي دژ برفت
گريزان و لشکر همي راند تفت
چنين گفت کهرم به پيش پدر
که اي نامور شاه خورشيدفر
از ايران سپاهي بيامد بزرگ
به پيش اندرون نامداري سترگ
سرافراز اسفنديارست و بس
بدين دژ نيايد جزو هيچ کس
همان نيزه جنگ دارد به چنگ
که در گنبدان دژ تو ديدي به جنگ
غمي شد دل ارجاسپ را زان سخن
که نو شد دگر باره کين کهن
به ترکان همه گفت بيرون شويد
ز دژ يکسره سوي هامون شويد
همه لشکر اندر ميان آوريد
خروش هژبر ژيان آوريد
يکي زنده زيشان ممانيد نيز
کسي نام ايشان مخوانيد نيز
همه لشکر از دژ به راه آمدند
جگر خسته و کينه خواه آمدند