داستان هفتخوان اسفنديار

کنون زين سپس هفتخوان آورم
سخنهاي نغز و جوان آورم
اگر بخت يکباره ياري کند
برو طبع من کامگاري کند
بگويم به تأييد محمود شاه
بدان فر و آن خسرواني کلاه
که شاه جهان جاودان زنده باد
بزرگان گيتي ورا بنده باد
چو خورشيد بر چرخ بنمود چهر
بياراست روي زمين را به مهر
به برج حمل تاج بر سر نهاد
ازو خاور و باختر گشت شاد
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
پر از نرگس و لاله شد جويبار
ز لاله فريب و ز نرگس نهيب
ز سنبل عتاب و ز گلنار زيب
پر آتش دل ابر و پر آب چشم
خروش مغاني و پرتاب خشم
چو آتش نمايد بپالايد آب
ز آواز او سر برآيد ز خواب
چو بيدار گردي جهان را ببين
که ديباست گر نقش ماني به چين
چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب
رخ نرگس و لاله بيني پر آب
بخندد بدو گويد اي شوخ چشم
به عشق تو گريان نه از درد و خشم
نخندد زمين تا نگريد هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهرياران بود
به خورشيد ماند همي دست شاه
چو اندر حمل برفرازد کلاه
اگر گنج پيش آيد از خاک خشک
وگر آب دريا و گر در و مشک
ندارد همي روشناييش باز
ز درويش وز شاه گردن فراز
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا
چنين است با پاک و ناپارسا
دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ
نه آرام گيرد به روز بسيچ
چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد
سر شهرياران به چنگ آورد
بدان کس که گردن نهد گنج خويش
ببخشد نينديشد از رنج خويش
جهان را جهاندار محمود باد
ازو بخشش و داد موجود باد
ز رويين دژ اکنون جهانديده پير
نگر تا چه گويد ازو ياد گير