شماره ٣٠

يکي مايه ور پور اسفنديار
که نوش آذرش خواندي شهريار
بران بام دژ بود و چشمش به راه
بدان تا کي آيد ز ايران سپاه
پدر را بگويد چو بيند کسي
به بالاي دژ درنمانده بسي
چو جاماسپ را ديد پويان به راه
به سربر يکي نغز توزي کلاه
چنين گفت کامد ز توران سوار
بپويم بگويم به اسفنديار
فرود آمد از باره دژ دوان
چنين گفت کاي نامور پهلوان
سواري همي بينم از ديدگاه
کلاهي به سر بر نهاده سياه
شوم باز بينم که گشتاسپيست
وگر کينه جويست و ارجاسپيست
اگر ترک باشد ببرم سرش
به خاک افگنم نابسوده برش
چنين گفت پرمايه اسفنديار
که راه گذر کي بوده بي سوار
همانا کز ايران يکي لشکري
سوي ما بيامد به پيغمبري
کلاهي به سر بر نهاده دوپر
ز بيم سواران پرخاشخر
چو بشنيد نوش آذر از پهلوان
بيامد بران باره دژ دوان
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه
هم از باره دانست فرزند شاه
بيامد به نزديک فرخ پدر
که فرخنده جاماسپ آمد به در
بفرمود تا دژ گشادند باز
درآمد خردمند و بردش نماز
بدادش درود پدر سربسر
پيامي که آورده بد در بدر
چنين پاسخ آورد اسفنديار
که اي از خرد در جهان يادگار
خردمند و کنداور و سرفراز
چرا بسته را برد بايد نماز
کسي را که بر دست و پاي آهنست
نه مردم نژادست کآهرمنست
درود شهنشاه ايران دهي
ز دانش ندارد دلت آگهي
درودم از ارجاسپ آمد کنون
کز ايران همي دست شويد به خون
مرا بند کردند بر بي گناه
همانا گه رزم فرزند شاه
چنين بود پاداش رنج مرا
به آهن بياراست گنج مرا
کنون همچنين بسته بايد تنم
به يزدان گواي منست آهنم
که بر من ز گشتاسپ بيداد بود
ز گفت گرزم اهرمن شاد بود
مبادا که اين بد فرامش کنم
روان را به گفتار بيهش کنم
بدو گفت جاماسپ کاي راست گوي
جهانگير و کنداور و نيک خوي
دلت گر چنين از پدر خيره گشت
نگر بخت اين پادشا تيره گشت
چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد
همان هيربد نيز يزدان پرست
که بودند با زند و استا به دست
بکشتند هشتاد از موبدان
پرستنده و پاک دل بخردان
ز خونشان به نوش آذر آذر بمرد
چنين بدکنش خوار نتوان شمرد
ز بهر نيا دل پر از درد کن
برآشوب و رخسارگان زرد کن
ز کين يا ز دين گر نجنبي ز جاي
نباشي پسنديده رهنماي
چنين داد پاسخ که اي نيک نام
بلنداختر و گرد و جوينده کام
برانديش کان پير لهراسپ را
پرستنده و باب گشتاسپ را
پسر به که جويد همي کين اوي
که تخت پدر داشت و ايين اوي
بدو گفت ار ايدونک کين نيا
نجويي نداري به دل کيميا
هماي خردمند و به آفريد
که باد هوا روي ايشان نديد
به ترکان سيراند با درد و داغ
پياده دوان رنگ رخ چون چراغ
چنين پاسخ آوردش اسفنديار
که من بسته بودم چنين زار و خوار
نکردند زيشان ز من هيچ ياد
نه برزد کس از بهر من سردباد
چه گويي به پاسخ که روزي هماي
ز من کرد ياد اندرين تنگ جاي
دگر نيز پرمايه به آفريد
که گفتي مرا در جهان خود نديد
بدو گفت جاماسپ کاي پهلوان
پدرت از جهان تيره دارد روان
به کوه اندرست اين زمان با سران
دو ديده پر از آب و لب ناچران
سپاهي ز ترکان بگرد اندرش
همانا نبيني سر و افسرش
نيايد پسند جهان آفرين
که تو دل بپيچي ز مهر و ز دين
برادر که بد مر ترا سي و هشت
ازان پنج ماند و دگر درگذشت
چنين پاسخ آوردش اسفنديار
که چندين برادر بدم نامدار
همه شاد با رامش و من به بند
نکردند ياد از من مستمند
اگر من کنون کين بسيچم چه سود
کزيشان برآورد بدخواه دود
چو جاماسپ زين گونه پاسخ شنود
دلش گشت از درد پر داغ و دود
همي بود بر پاي و دل پر ز خشم
به زاري همي راند آب از دو چشم
بدو گفت کاي پهلوان جهان
اگر تيره گردد دلت با روان
چه گويي کنون کار فرشيدورد
که بود از تو همواره با داغ و درد
به هر سو که بودي به رزم و به بزم
پر از درد و نفرين بدي بر گرزم
پر از زخم شمشير ديدم تنش
دريده برو مغفر و جوشنش
همي زار مي بگسلد جان اوي
ببخشاي بر چشم گريان اوي
چو آواز دادش ز فرشيدورد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که اين بد چرا داشتي در نهفت
بفرماي کاهنگران آورند
چو سوهان و پتک گران آورند
بياورد جاماسپ آهنگران
چو سندان پولاد و پتک گران
بسودند زنجير و مسمار و غل
همان بند رومي به کردار پل
چو شد دير بر سودن بستگي
به بد تنگدل بسته از خستگي
به آهنگران گفت کاي شوربخت
ببندي و بسته نداني گسخت
همي گفت من بند آن شهريار
نکردم به پيش خردمند خوار
بپيچيد تن را و بر پاي جست
غمي شد به پابند يازيد دست
بياهيخت پاي و بپيچيد دست
همه بند و زنجير بر هم شکست
چو بگسست زنجير بي توش گشت
بيفتاد از درد و بيهوش گشت
ستاره شمرکان شگفتي بديد
بران تاجدار آفرين گستريد
چو آمد به هوش آن گو زورمند
همي پيش بنهاد زنجير و بند
چنين گفت کاين هديه هاي گرزم
منش پست بادش به بزم و به رزم
به گرمابه شد با تن دردمند
ز زنجير فرسوده و مستمند
چو آمد به در پس گو نامدار
رخش بود همچون گل اندر بهار
يکي جوشن خسرواني بخواست
همان جامه پهلواني بخواست
بفرمود کان باره گام زن
بياريد و آن ترگ و شمشير من
چو چشمش بران تيزرو برفتاد
ز يزدان نيکي دهش کرد ياد
همي گفت گر من گنه کرده ام
ازينسان به بند اندر آزرده ام
چه کرد اين چمان باره بربري
چه بايست کردن بدين لاغري
بشوييد و او را بي آهو کنيد
به خوردن تنش را به نيرو کنيد
فرستاد کس نزد آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
برفتند و چندي زره خواستند
سليحش يکايک بپيراستند