شماره ٢٨

زني بود گشتاسپ را هوشمند
خردمند وز بد زبانش به بند
ز آخر چمان باره يي برنشست
به کردار ترکان ميان را ببست
از ايران ره سيستان برگرفت
ازان کارها مانده اندر شگفت
نخفتي به منزل چو برداشتي
دو روزه به يک روزه بگذاشتي
چنين تا به نزديک گشتاسپ شد
به آگاهي درد لهراسپ شد
بدو گفت چندين چرا ماندي
خود از بخل بامي چرا راندي
سپاهي ز ترکان بيامد به بلخ
که شد مردم بلخ را روز تلخ
همه بلخ پر غارت و کشتن است
از ايدر ترا روي برگشتن است
بدو گفت گشتاسپ کين غم چراست
به يک تاختن درد و ماتم چراست
چو من با سپاه اندرآيم ز جاي
همه کشور چين ندارند پاي
چنين پاسخ آورد کاين خود مگوي
که کاي بزرگ آمدستت به روي
شهنشاه لهراسپ را پيش بلخ
بکشتند و شد بلخ را روز تلخ
همان دختران را ببردند اسير
چنين کار دشوار آسان مگير
اگر نيستي جز شکست هماي
خردمند را دل نرفتي ز جاي
وز انجا به نوش آذراندر شدند
رد و هيربد را بهم برزدند
ز خونشان فروزنده آذر بمرد
چنين کار را خوار نتوان شمرد
دگر دختر شاه به آفريد
که باد هوا هرگز او را نديد
به خواري ورا زار برداشتند
برو ياره و تاج نگذاشتند
چو بشنيد گشتاسپ شد پر ز درد
ز مژگان بباريد خوناب زرد
بزرگان ايرانيان را بخواند
شنيده سخن پيش ايشان براند
نويسنده نامه را خواند شاه
بينداخت تاج و بپردخت گاه
سواران پراگنده بر هر سوي
فرستاد نامه به هر پهلوي
که يک تن سر از گل مشوريد پاک
مداريد باک از بلند و مغاک
ببردند نامه به هر کشوري
کجا بود در پادشاهي سري
چو آگاه گشتند يکسر سپاه
برفتند با گرز و رومي کلاه
همه يکسره پيش شاه آمدند
بران نامور بارگاه آمدند
چو گشتاسپ ديد آن سپه بر درش
سواران جنگاور از کشورش
درم داد وز سيستان برگرفت
سوي بلخ بامي ره اندر گرفت
چو بشنيد ارجاسپ کامد سپاه
جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
ز دريا به دريا سپه گستريد
که جايي کسي روي هامون نديد
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد
زمين شد سياه و هوا لاژورد
چو هر دو سپه برکشيدند صف
همه نيزه و تيغ و ژوپين به کف
ابر ميمنه شاه فرشيدورد
که با شير درنده جستي نبرد
ابر ميسره گرد بستور بود
که شاه و گه رزم چون کوه بود
جهاندار گشتاسپ در قلبگاه
همي کرد هر سو به لشکر نگاه
وزان روي کندر ابر ميمنه
بيامد پس پشت او با بنه
سوي ميسره کهرم تيغ زن
به قلب اندر ارجاسپ با انجمن
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
زمين آهنين شد هوا آبنوس
تو گفتي که گردون بپرد همي
زمين از گراني بدرد همي
ز آواز اسپان و زخم تبر
همي کوه خارا برآورد پر
همه دشت سر بود بي تن به خاک
سر گرزداران همه چاک چاک
درفشيدن تيغ و باران تير
خروش يلان بود با دار و گير
ستاره همي جست راه گريغ
سپه را همي نامدي جان دريغ
سر نيزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود
بسي کوفته زير باره درون
کفن سينه شير و تابوت خون
تن بي سران و سر بي تنان
سواران چو پيلان کفک افگنان
پدر را نبد بر پسر جاي مهر
همي گشت زين گونه گردان سپهر
چو بگذشت زين سان سه روز و سه شب
ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب
سراسر چنان گشت آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روي ماه
ابا کهرم تيغ زن در نبرد
برآويخت ناگاه فرشيدورد
ز کهرم مران شاه تن خسته شد
به جان گرچه از دست او رسته شد
از ايران سواران پرخاشجوي
چنان خسته بردند از پيش اوي
فراوان ز ايرانيان کشته شد
ز خون يلان کشور آغشته شد
پسر بود گشتاسپ را سي و هشت
دليران کوه و سواران دشت
بکشتند يکسر بران رزمگاه
به يکبارگي تيره شد بخت شاه